کلبه گل یخ ۳(خانمها معماری پناه-دوست محمدی-مزدارانی و مدرس)

ممنونیم از صاحبان کلبه و ایضا همراهان کلبه.

نظرات 199 + ارسال نظر
دوست محمدی چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ب.ظ

امام جعفر صادق (ع) : میان ایمان و کفر فاصله ای جز کم عقلی نیست . عرض شد : چگونه ای پسر پیغمبر ؟ فرمود : بنده خدا در حاجت خود متوجه مخلوق می شود ، در صورتی که اگر با خلوص نیت متوجه خدا شود آنچه خواهد در نزدیکتر از آن وقت به او رسد .

لیس بین الایمان و الکفر الا قلة العقل قیل : و کیف ذاک یا ابن
رسول الله ؟ قال : إن العبد یرفع رغبته الی مخلوق فلو أخلص نیته لله لأتاه الذی یرید فی أسرع من ذلک .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 32 - 33

دوست محمدی چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ب.ظ

امام موسی کاظم(ع) : به راستی که با ارزش ترین مردم کسی است که دنیا را برای خود مقامی نداند ، بدانید بهای شما مردم ، جز بهشت نیست ، آن را جز بدان مفروشید .

***********************
تمامی احادیث از سایت تبیانwww.tebyan.neT می باشد

ممنون

مزدارانی چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ب.ظ

راز

آب از دیار دریا،

با مهر مادرانه،

آهنگ خاک می کرد !

***

برگرد خاک میگشت

گرد ملال او را

از چهره پاک می کرد،

***

از خاکیان، ندانم

ساحل به او چه می گفت

کان موج ناز پرورد،

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد !

***
فریدون مشیری

مزدارانی پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام به همه ی اهالی صندوقچه

خانم دوست محمدی پشت سر هم مطلب گذاشت تا غیبت چند روزه اش را جبران کنه چون................................

این دوست عزیزمون امروز عازم مشهد مقدس است و من به نمایندگی همه ی دوستان التماس دعا گفتم .

امیدوارم سفر خوبی داشته باشه و برای همه ی اهالی صندوقچه هم دعا کنه .

اگه دلت شکست و قطره اشکی از گوشه ی چشمت جاری شد ما را هم دعا کن......

یا ضامن اهو...............

ان شاالله قسمت همه ی عزیزان بشود.

یاعلی

سلام
التماس دعا

ببخشید بابت تاخیر
چندروزی جایتان خالی مسافرت بودم.

مزدارانی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ق.ظ

سلام استاد

خواهش می کنم

ان شاالله که سفر خوبی داشتید.
تو کلبه ی خانم غلامی خوانده بودم که چند روزی نیستید حدس زدم مسافرت رفتید مثل اینکه درست حدس زده بودم.

دوست خوبمون هم ازمشهد مقدس برگشتند. زیارت قبول

سلام
ممنون

مزدارانی سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 ب.ظ

گل خشکیده


بر نگه سرد من به گرمی خورشید

می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت

تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را

شبنم جان مرا نه تاب نگاهت



جز گل خشکیده ای و برق نگاهی

از تو در این گوشه یادگار ندارم

زان شب غمگین که از کنار تو رفتم

یک نفس از دست غم قرار ندارم



ای گل زیبا، بهای هستی من بود

گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم

گوشه ی تنها، چه اشک ها که فشاندم

وان گل خشکیده را به سینه فشردم



آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود

از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟

جز به تو، از سوز عشق با که بنالم

جز ز تو، درمان درد، از که بجویم؟



من، دگر آن نیستم، به خویش مخوانم

من گل خشکیده ام، به هیچ نیرزم

عشق فریبم دهد که مهر ببندم

مرگ نهیبم زند که عشق نورزم



پای امید دلم اگر چه شکسته است

دست تمنای جان همیشه دراز است

تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد

چشم خدا بین من به روی تو باز است

***


فریدون مشیری

طالبی چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ب.ظ

شب آرزوهاست، بیا غرور را کنار بگذاریم، لباس تکبر از تن به در کنیم و از

درگاه خداوند متعال عذر خواهی کنیم به خاطر آن که عصیانش کردیم و نافرمانیش نمودیم.

بیا عذر تقصیر به درگاهش آوریم که چون شیطان از فرمانش سر باز زدیم.

التماس دعا.

مزدارانی جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ق.ظ

موج ز خود رفته رفت

ساحل افتاده ماند .

این، تن فرسوده را،

پای به دامن کشید؛

و آن سر آسوده را،

سوی افق ها کشاند .

***

ساحل تنها، به درد

در پی او ناله کرد:

- (( موج سبکبال من،

بی خبر از حال من،

پای تو در بند نیست !
بر سر دوشت، چو من،

کوه دماوند نیست !

« هستم اگر می روم » ! خوشتر ازین پند نیست .

بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست . ))

***

ناله خاموش او، در دلم آتش فکند

رفتن؟ ماندن؟ کدام؟ ای دل اندیشمند ؟

گفت : - (( به پایان راه، هر دو به هم می رسند ! ))

عمر گذر کرده را غرق تماشام شدم :

سینه کشان همچو موج، راهی دریا شدم

هستم اگر میروم، گفتم و رفتم چو باد

تن، همه شوق و امید، جان همه آوا شدم

بس به فراز و نشیب، رفتم و باز آمدم،

زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دریا زدم !

شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ

و آن نفس گرم تاز، در خم و پیچ درنگ؛

اکنون، دیگر، دریغ، تن به قضا داده است !

موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !

*****


دوست محمدی پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام خدمت استاد بزرگوار و همراهان گرامی
شرمنده از تاخیر طولانی بابت اینکه به صندوقچه سر نزدم و علت این موضوع همان گونه که دوست عزیزم گفت زیارت آقا امام رضا (ع) بود و نیز ایام امتحانات طاقت فرسا و نفس گیر بود

سلام

ممنون

زیارت قبول

ببخشید بابت دیرکرد
دو روز نبودم

دوست محمدی پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:51 ب.ظ

ولادت مولی الموحدین امیرالمومنین حیدر کرار شیر خدا مولود کعبه و فرا رسیدن روز پدر را خدمت شما تبریک و تهنیت عرض میکنم . . .

ببخشید بابت دیرکرد
دو روز نبودم

دوست محمدی جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ب.ظ

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'

من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'

او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

آن روز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

منبع: /da3tanekotah.persianblog.ir/

دوست محمدی یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز


هر طرف می سوزد این آتش


پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود


من به هر سو می دوم گریان


در لهیب آتش پر دود


وز میان خنده هایم تلخ


و خروش گریه ام ناشاد


از دورن خسته ی سوزان


می کنم فریاد ،



ای فریاد !



ای فریاد ...


خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم


همچنان می سوزد این آتش


نقشهایی را که من بستم به خون دل


بر سر و چشم در و دیوار


در شب رسوای بی ساحل


وای بر من ، سوزد و سوزد


غنچه هایی را که پروردم به دشواری


در دهان گود گلدانها


روزهای سخت بیماری


از فراز بام هاشان ، شاد


دشمنانم موذیانه خنده های فتح شان بر لب


بر من آتش به جان ناظر


در پناه این مشبک شب


من به هر سو می دوم ،گریان ازین بیداد


می کنم فریاد ،



ای فریاد !



ای فریاد ...


وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش


آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان


و آنچه دارد منظر و ایوان


من به دستان پر از تاول


این طرف را می کنم خاموش


وز لهیب آن روم از هوش


ز آن دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود


تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود


خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر


صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر


وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب


مهربان همسایگانم از پی امداد ؟


سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد


می کنم فریاد ،



ای فریاد !

ای فریاد ...


مهدی اخوان ثالث

معماری پناه دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ق.ظ

از خدایی که هست منظورم
باز احساس می کنم دورم

به قسم خورده های شیطانی
از چه دیگر نمی رسد زورم؟!

کمکم می کند نمی بینم
دست میگیردم ولی کورم

باز هم توبه میکنم اما
از همان توبه های مشهورم

ای دریغا !فریب داده مرا
دل گندم پسند مغرورم

... اودر اینجاست خوب می دانم
این منم : این منم که مهجورم

( نجمه زارع )

معماری پناه دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ق.ظ


انسان همچون رودخانه است ، هرچه عمیقتر باشد آرام تر و متواضع تر است.

مزدارانی سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:00 ب.ظ

نگاهی به آسمان


کنار دریا، با آب همزبان بودم .



میان توده رنگین گوش ماهی ها،

ز اشتیاق تماشا چو کودکان بودم !

به موج های رها شادباش می گفتم !

به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، کف ها،

به ماهیان و به مرغابیان، چنان مجذوب،

که راست گفتی، بیرون ازین جهان بودم .



نهیب زد دریا،

که : - « مرد !

این همه در پیچ تاب آب مگرد !

چنین درین خس و خاشاک هرزه پوی، مپوی !

مرا در آینه آسمان تماشا کن !

دری به روی خود از سوی آسمان واکن !

دهان باز زمین در پی تو می گردد !

از آنچه بر تو نوشته ست، دیده دریا کن !

زمین به خون تو تشنه ست ، آسمانی باش !

بگرد و خود را در آن کرانه پیدا کن ! »

طالبی چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:29 ب.ظ

یک سوال از خدا

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

خدا جواب داد:

گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،

با اعتماد زمان حال را بگذران

و بدون ترس برای آینده آماده شو.

ایمان را نگهدار

و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن

و هیچگاه به باورهایت شک نکن.

زندگی شگفت انگیز است

فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنی!!!

ممنون از مطالب زیباتون
در همه کلبه ها

رحیمی نژاد شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:05 ب.ظ

به نام خدا
سلام به دوستان گرامی
ببخشید دوست خوبی نبودم خیلی وقته سر نزدم به کلبه ی گرمتون. ببخشید . امتحان داشتم تموم شد دیگه وقتم آزاده و میتونم بیام مطالب قشنگتونو بخونم. ممنون

دوست محمدی یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ب.ظ

در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تورا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خشخشی می شنوی
کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟

( سهراب سپهری )

دوست محمدی یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ


تیتر امروز هر روزنامه ای این است خانه دوست کجاست؟؟
همه در تکاپوی پیدا کردن خانه یار خود به سراغ دفتر شعرسهراب وفریدون میروند.
بارها و بارها کتاب شعر سهراب ورق میخورد ولی همه در انتهای کوچه ی بن بست میمانند.
کتاب شهر مشیری باز میشود، بوی دوستی پخش میشود.
باز عطرگل قاصدک در هوا میپیچد .
اما ان خانه قدیمی که بر درش گل دوستی نصب شده است پیدا نمیشود.
ان خانه تنها در خاطرات باقی میماند.
جایزه این سوال، ملیونیست چه کسی میداند خانه دوست کجاست؟؟
من میدانم..............
من میدانم که خانه دوست کجاست؟؟
ان جایی است که پر از عطر گل یاس و میخک است .
ان جایی است که بوی دفتر کهنه ی خاطرات کودکی میدهد .
صدای قهقهه ی محبت در فضا پیچیده است و من میتوانم ردپای عشق را در آنجا ببینم.
خانه ی دوست آنجاست. . .
کوچه های باریک که هر لحظه می توان صدای جیرینگ جیرینگ دوچرخه ها را شنید .
خانه ی دوست آنجایی است که زیر انوار طلایی خورشید رنگ دگر پیدا میکند
و با وزش هر نسیم دوستان در خانه دوست جمع میشوند .
خانه ی دوست آنجاست

دوست محمدی یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ب.ظ

سلام بر خانم رحیمی نژاد
شما دوست خوبی هستید مطمئن باشید. قدم رنجه فرمودید خوشحالمون کردید.

آشنا دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:35 ب.ظ

سلام به همه و سلام به صاحبان کلبه

راستش وقت نکردم همه مطالب تو کلبه رو بخونم ولی تقریبا صفحه آخر رو خوندم.


به سراغ من اگر می آیید، پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است که خبرمی آرند،
از گل واشده ی دورترین بوته خاک.
روی شن ها هم ، نقش سم اسب سواران ظریفی است که صبح به سرتپه ی معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، زنگ باران به صدا می آید.
آدم این جا تنهاست و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست.
به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد ، چینی نازک تنهایی من.


مزدارانی دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:14 ب.ظ

با سلام خدمت اهالی خوب صندوقچه و سلام مخصوص به استاد عزیز

به همه ی دوستان خسته نباشید می گم و امیدوارم امتحانات را به خوبی پشت سر گذاشته باشید و یه خدا قوت هم به استاد.
به خاطر غیبتم عذر می خوام هم مشکل اینترنتی داشتم هم کامپیوتر دچار ویروس شده بود که موقتا حل شده است

سلام
ممنون

دوری و دوستی پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ق.ظ

به امر رب خود لبیک گوییم ، به همراه ملائک جمله گوییم ، سلام و رحمت حق بر محمد ، اللهم صل علی محمد
. بعثت پیامبر اکرم بر پیروان حقیقیش تهنیت باد .

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:55 ب.ظ

به نام خدا
سلام
خانم دوست محمدی شما لطف دارید ممنونم
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند





آرام جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ

سلام عیدتون مبارک، این چند جمله رو از جایی خوندم به دلم نشست، امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.

وقتی خدا داشت بدرقه ام میکرد بهم گفت جایی که میفرستمت مردمی داره که میشکننت ، نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم. تو تنها نیستی ، تو کوله بارت عشق میذارم که بگذری ، قلب میذارم که جا بدی ، اشک میدم که همراهیت کنه و مرگ میدم که بدونی بازم برمیگردی پیشم.

مزدارانی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ

جواهرخانه

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!
فاضل نظری

آفرین

دوست محمدی دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام بر استاد بزرگوارم و اهالی صندوقچه
شرمنده چند روزی نبودم دوستان لطف کردن نگذاشتن چراغ کلبه مون خاموش بشه ممنون

~~~~~~~~~
سلام بر آشنا
شعرتون از اون دست شعرهایی که خیلی دوست دارم دستتون درد نکنه ممنون ازاینکه مطالب رو خوندین

~~~~~~~~
سلام بر دوستان خوب خودم (کلبه داران دوری و دوستی)
مبارکتون باشه کلبه دار شدنتون
پر تلاش باشید وپیروز

~~~~~~~~
سلام خانم رحیمی نژاد
دیدین دوست خوبی هستین چون بازم به ما سر زدین

~~~~~~~
سلام بر آرام عزیزم
متن ات زیبا بود امیدوارم که هیچ وقت دلت نشکنه مهربون


سلام

دوست محمدی دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ب.ظ

***پیشاپیش اعیاد شعبانیه مبارک***

شعبان شد و پیک عشق از راه آمد

عطر نفس بقیه الله آمد

با جلوه سجاد و ابوالفضل و حسین

یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد

مزدارانی دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ب.ظ

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

سرها در گریبان است .


کسی سر بر نیارد کرد


پاسخ گفتن و دیدار یاران را .


نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،


که ره تاریک و لغزان است .


وگر دست ِ محبت سوی کس یاری ،


به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛


که سرما سخت سوزان است .


نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ،


ابری شود تاریک


چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .


نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم


ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟


مسیحای جوانمردم !




ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !


هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...


دمت گرم و سرت خوش باد !


سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!


منم من ،


میهمان هر شبت ، لولی وَش مغموم .


منم من ،


سنگ تیپاخورده ی رنجور .


منم ،

دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .



نه از رومم ،


نه از زنگم ،


همان بیرنگ بیرنگم .


بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .

حریفا !


میزبانا !


میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .


تگرگی نیست ، مرگی نیست .


صدایی گر شنیدی ،


صحبت سرما و دندان است .


من امشب آمدستم وام بگزارم.


حسابت را کنار جام بگذارم .


چه می گویی که بیگه شد ،


سحر شد ،


بامداد آمد ؟


فریبت می دهد ،


بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .


حریفا !


گوش سرما برده است این ،


یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .


و قندیل سپهر تنگ میدان ،


مرده یا زنده .


به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .


حریفا !

رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .


هوا دلگیر ،


درها بسته ،


سرها در گریبان ،


دستها پنهان ،


نفسها ابر ،



دلها خسته و غمگین ،


درختان اسکلتهای بلور آجین .



زمین دلمرده ،


سقفِ آسمان کوتاه ،


غبار آلوده مهر و ماه ،


زمستان است .




اخوان ثالث

دوست محمدی پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:36 ب.ظ

ازدرخت شاخه در آفاق ابر،

برگ های ترد باران ریخته !

بوی لطف بیشه زاران بهشت،

با هوای صبحدم آمیخته !

***

نرم و چابک، روح آب،

می کند پرواز همراه نسیم .

نغمه پردازان باران می زنند،

گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم !

***

سیم هر ساز از ثریا تا زمین .

خیزد از هر پرده آوازی حزین .

هر که با آواز این ساز آشنا،

می کند در جویبار جان شنا !

***

دلربای آب، شاد و شرمناک،

عشقبازی می کند با جان خاک !

خاک خشک تشنه دریا پرست،

زیر بازی های باران مست مست !

این رود از هوش و آن آید به هوش،

شاخه دست افشان و ریشه باده نوش !

***

می شکافد دانه، می بالد درخت،

می درخشد غنچه همچون روی بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان،

دشت ها سرسبز از پیوندشان ،

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

***

با تب تنهائی جانکاه خویش،

زیر باران می سپارم راه خویش .

شرمسار ازمهربانی های او،

می روم همراه باران کو به کو .

***

چیست این باران که دلخواه من است ؟

زیر چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا می کنم

قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :

***

در فضا،

همچو من در چاه تنهائی رها،

می زند در موج حیرت دست و پا،

خود نمی داند که می افتد کجا !

***

در زمین،

همزبانانی ظریف و نازنین،

می دهند از مهربانی جا به هم،

تا بپیوندند چون دریا به هم !

***

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .

هر حبابی، دیدهای در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»

می کنند از عشق هم قالب تهی

ای خوشا با مهر ورزان همرهی !

***

با تب تنهائی جانکاه خویش،

زیر باران می سپارم راه خویش.

سیل غم در سینه غوغا می کند،

قطره دل میل دریا می کند،

قطره تنها کجا، دریا کجا،

دور ماندم از رفیقان تا کجا !

***

همدلی کو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !

شاید از این تیرگی ها بگذریم .

ره به سوی روشنائی ها بریم .

می روم، شاید کسی پیدا شود،

بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟

***** فریدون مشیری

دوست محمدی جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ق.ظ

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد
پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد
عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید
نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد
اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند
به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.



(( صادق سرمد ))

دوست محمدی جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ

آهای آدم ها!

می پرم از سر پرچین خیال
می روم تا به فرا سوی محال
نه به قانون بشر
نه به قانون بقا
اعتنایی نکنم
میروم سمت خدا
دست ها خوشه ی خورشید بچینند از شوق
چشم ها قصه صد ساله چنان (همچنین ) خواهد گفت
شعر تلخی شود ار قصه نگویم از نور
همچنان می پرم از روی قوانین از دور
دشت ها زیر پرم
ماه بالای سرم
ابر تختم شود و
عشق چون تاج سرم
دست ها خالی از اندیشه دور
تا همین نزدیکی
زود بر میگردم
طاقت دوری از دیروز م
طاقت غربت از خویش غریب
نبود درمن مسکین حقیر
مردمی میبینم
یکی از روی تعجب گوید :
مرده انگار دراین خاموشی
دیگری میگوید :
شاید او زنده و خوابش برده
قصه ها میگویند
خوابشان سنگین است
خوابشان رنگین است
من به خوش باوری بودن خویش
در دلم عجب و غروری دارم
فکر بی مقداریست
حرف ها می شنوم
چهره ها مینگرم
چهره دیگری از آدم ها!
آهای آدم ها!
دست تقدیر مرا
سوی یک خانه تار
سوی یک شهرو دیار
با دو صد هلهله اش
با دو صد قهقهه اش
میبرد ، میخواند
میکنم ناله و فریاد ولی
یک نفر نیست در این هول و هراس
دست سردم گیرد
همچنان میگذرم
فرصت ماندن نیست
لحظه ها میگذرند
من همان برکه که در حال سکون
من همان قصه اسرار و جنون
من همان شعر غم انگیز ترم
شعر تلخی که به نیمای عدم
به سپهری ها و
به سکوت غم شب های دگر
آمده ام!
برقی از نور مرا
سوی خود می خواند
همچنان می گذرم !
کمکی آن سو تر
من چه ها میبینم
آتش و غفلت آدم ها را
بازی و خفت آدم ها را
همه سرگرم تهی
همه در فکر وجود
نه در این آتش و دود
همه بی رحم و حسود
جام زهریست که من مینوشم
بودن سرد در این تاریکی
اظطرابی دارم !
باشد اما سر قولم هستم
زود بر میگردم
خیمه خاطره ها پرنور اند
زندگی رنگ جدایی دارد
عشق هم عشق و صفایی دارد
تازه یادم افتاد
کار زشتی کردم !
از سر مرز گمان های خودم
بی گذرنامه عبور ی کردم
جرم سختم این است
تا ابد کنج ملال آور خویش
زنده باید باشم
تک و تنها و اسیر

دوست محمدی جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 ب.ظ

خوشبختی ما در سه جمله است
تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم
حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا
(دکترعلی شریعتی)

دوست محمدی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ق.ظ

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر کجا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز

مهدی اخوان ثالث(م،امید)

دوست محمدی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ق.ظ

وقتی دل سودایی می رفت به بستان‌ها -
بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان‌ها
گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل-
تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن‌ها
ای مهر تو در دل‌ها، وی مهر تو بر لب‌ها -
وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان‌ها
تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم -
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان‌ها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن -
کوته نظری باشد، رفتن به گلستان‌ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد -
باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها
گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید -
چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان‌ها
هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید -
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها
هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو -
باید که سپر باشد، پیش همه پیکان‌ها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش -
می گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

سعدی

دوست محمدی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ق.ظ

ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!
این بود وفا داری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گلندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میل ات به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده…
سعدی

آفرین

دوست محمدی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:33 ب.ظ

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب‌های بیداران خوش است

نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است

حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

حافظ

دوست محمدی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:36 ب.ظ

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

دوست محمدی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ

قوانین شاد زیستن : ۱
- اگر شما چیزی را دوست دارید از آن لذت ببرید .
۲ - اگر شما چیزی را دوست ندارید از آن دوری جوئید.
۳ - اگر شما چیزی را دوست ندارید و نمی توانید از ان دوری کنید آن را تغییر دهید.
۴ - اگر شما چیزی را دوست ندارید و نمی توانید از آن دوری کنید و نمی توانید آن را تغییر دهید آن را بپذیرید.
۵ - با تغییر نگرشتان نسبت به چیزهایی که انها را دوست نمی دارید انها را بپذیرید .

دوست محمدی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ب.ظ

دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.

چقدر پرمعناست!

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ب.ظ

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری
(دکتر علی شریعتی)

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ب.ظ

به نام خدا
سلام به اهالی این گذر خسته نباسید
این مطلب رو از توی یکی از سایت ها خوندم خوشم اومد گفتم بد نیست اینجا بذارمش


هروقت مشکلی لاینحل برام پیش میاد که کسی قادر به حل اون نیست ناخودآگاه یاد خدا می افتم ...

یک نگاه به اعمال و کارها و رفتارم میندازم ...

جز شرمندگی چیزی نیست ...

خجالت زده و مضطرب و صدایی لرزان صداش میکنم ...

خدایا کمکم کن و به دادم برس ...

قول میدم رفتارم رو اصلاح کنم و گذشته رو جبران کنم ...

خدا ، خوب خداییه ... مشکل و گرفتاریم رو حل میکنه ...

ولی افسوس که من بد بنده ای هستم ...

روز از نو و روزی از نو ...

کاش این آدم گستاخ ، اینقدر نسبت به پروردگارش بی حیا نبود

سلام

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ب.ظ

بسمه تعالی


روزهای بدی در زندگی آدم می رسد

که هیچ کسی حتی نمی پرسد:

" خوبی ؟ "

برای چنین روزهای بدی

نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری

به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی

و نامش چه زیباست ...

خدا .

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:02 ب.ظ

بسمه تعالی
تا بدبختی را نشناسیم هیچوقت راه بدست آوردن و نگه داشتن خوشبختی را یاد نمی گیریم .
داوید وایت

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ

بسمه تعالی

مردم از هیچ چیز به اندازه مسؤولیت وحشت ندارند؛ با وجود این هیچ چیز به اندازه مسوولیت در دنیا باعث پیشرفت انسان نمی‌شود. فرانک کرین

آن که طالب آسایش جان و تن است باید شکیبا و بردبار باشد ، در دوستی و داد و ستد با مردم کژی و کاستی و فریبکاری نکند . چون گناهی از کسی بیند و بر او دست یابد ببخشد ، و کینه خواه و تیز خشم و دشمن سوز و نا بردبار نباشد . بزرگمهر

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ

بسمه تعالی

اوضاع اقصادی جهان
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!...

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ب.ظ

بسمه تعالی

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:05 ب.ظ

بسمه تعالی

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:08 ب.ظ

بسمه تعالی

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

دوست محمدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:15 ب.ظ

بسمه تعالی

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد