کلبه گل یخ ۳(خانمها معماری پناه-دوست محمدی-مزدارانی و مدرس)

ممنونیم از صاحبان کلبه و ایضا همراهان کلبه.

نظرات 199 + ارسال نظر
گل یخ دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ق.ظ

به نام خالق زیبایی ها.....
.........
این کلبه را نیز با نام خدا شروع میکنیم واز استاد مهربانمان که همیشه مارا تشویق نموده اند ممنونیم....
امیدواریم لیاقت این کلبه ولطف های استاد را داشته باشیم
از همه ی کسانی که در کلبه قبل به ما کمک کردند ممنونیم وامیدواریم باز هم مارا یاری کنند

سلام
ما از شما ممنونیم

مرتضی دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ق.ظ

به نام خدا
سلام به صاحبان گل یخ
خدا قوت
انشالله که همایشتون به خوبی و خوشی برگذار بشه

یه داستان قشنگ واستون آوردم تا خستگی از تنتون در بره
امیدوارم خوشتون بیاد

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه! با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

مرتضی مرتضی آپ تو دیت باش!

بانوی ایرانی دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.sobhan88.blogfa.com

سلام
حوشحال پست امروزم تو این کلبه است و بی مناسبت هم نیست
ایشالا خدا کمک کنه که یادمون نره چرا زند ایم و از این ایام بهترین استفاده رو ببریم
هرجند بدون اغراق ؛حضرت فاطمه (س)الگوی جهانی است اما زمینه برای ما خانما بیشتره ظاهرا!
ایام شهادتشون غنیمت باد!!
یا علی
(دلم نیومد این یا علی آخر نباشه جایی که ...)

سلام
شرمنده الطاف شماییم

مرتضی دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
شما که حال و احوال این روزهای منو خوب میدونید
چشم سعی می کنم آپ تو دیت باشم

پارسا و حسین خوبن؟
خودتون چی؟ سرماخوردگیتون بهتر شد؟
واسه کوری چشم حسودان اسپند دود کنید و صدقه بدین

یا علی

سلام
الحمد للله
چشم

سلمان رحمانی دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ب.ظ

به نام خدا
درود بر صاحبان کلبه ی گل یخ
منم به نوبه ی خود شاد باش عرض می کنم
باشد که همچون گذشته پرتلاش و تاثیر گذار باشید
پیروز و سربلند در پناه خدا
یا علی

استاد سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 ب.ظ

از درسهای آیةالله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی
از تابناک:


حیاء کلید هر خیری است

این تعبیر را در روایات داریم، در روایتی از علی(علیه‎السلام) است که خیلی هم زیبا است، می‎فرماید: «الحیاءُ مفتاحُ کلّ خیر» یعنی هر عمل نیکی که از تو سر بزند کلیدش حیاء است. واجب خیر است، مستحب خیر است، ترک حرام خیر است. من طلبه هستم، کسی نگوید ترک جنبه‎ عدمی است، نه خیر، ترک، کفّ نفس است. کفّ نفس امر وجودی است، من دارم نفسانی بحث می‎کنم. جلوگیری و خودداری امر وجودی است نه عدمی. اگر روی یک چیزی حکم واجب نیامد یعنی حرام است؟ خیر! این‎طور نیست.

«الحیاء مفتاح کل خیر» حیاء کلید هر خیری است. روایت دیگری از علی(علیه‎السلام) است که می‎فرماید: «الْحَیَاءُ سَبَبٌ إِلَى کُلِّ جَمِیل» حیاء سبب هر عمل نیکی است که انسان انجام می‎دهد. روایت دیگری است که می‎فرماید: «الحیاء تمام الکرم و احسن الشیم». غرضم این است که روایات متعددی داریم گفتم. اینها همه جزء معارف ما است که من در یک قالبی می‎ریزم و سطحش را پایین می‎آورم. پشتوانه تمام اعمال خیری که ما انجام می‎دهیم حیاء است و زیر بنای تمام آن گناهانی که ما می‎کنیم، بی‎حیایی است، وقاحت است. حالا درست عکس است، از این طرف، زیر بنای تمام اطاعات حیاء است.

منشأ ملکات حسنه حیا است

در روایتی است که این را داود بن سرحان نقل می‎کند از امام صادق(علیه‎السلام) می‎گوید: «قال اباعبدالله (علیه‎السلام): یَا دَاوُدُ إِنَّ خِصَالَ الْمَکَارِمِ بَعْضُهَا مُقَیَّدٌ بِبَعْضٍ » این خصال زیبایی که در انسان پیدا می‎شود با هم رابطه دارند، حضرت اول رابطه را می‎فرماید، این را خداوند تقسیم کرده است؛ « یَکُونُ فِی الرَّجُلِ وَ لَا یَکُونُ فِی ابْنِهِ وَ یَکُونُ فِی الْعَبْدِ وَ لَا یَکُونُ فِی سَیِّدِهِ» بله ممکن است یکی داشته باشد و یکی نداشته باشد. داشتن و نداشتنش را خدا تعیین کرده است. خصال یعنی ملکه که حالا من توضیح می‎دهم. «صِدْقُ الْحَدِیثِ» اوّل، راستگویی، خود راست گویی از حیاء نشأت می‎گیرد، چون آخر روایت دارد «و رَأْسُهُنَّ الْحَیَاء» چون من می‎خواهم بخوانم تا به آخر برسم.

حیاء منشاء «راستی در گفتار» و »راستی در ناامیدی از غیر خدا»

عقل عملی می‎گوید دروغ زشت است، قبیح است حیاء کن. نتیجه‎اش چه می‎شود؟ آدم از هر چیزی که بدش می‎آید به ضدش رو می‎کند. معمولی‎اش این است که به ضدش رو می‎کند. قُبح دروغ من را به راست‎گویی می‎کشاند، وقتی درک کردم که دروغ زشت است، حیاء می‎کنم و دروغ نمی‎گویم. «صِدقُ الحَدیثَ وَ صِدْقُ الْیَأْسِ»
چون هر کدام از اینها بحث دارد، من مجبورم اشاره‎ای رد شوم و بروم. یعنی آدم در زندگی‎اش که مدعی است، متشرع است می‎گوید: همه امور دست خدا است، مسبب الاسباب او است، از این حرف‎ها می‎زند بعد ته دلش را که می‎بینی پول و ریاست را مسبب الاسباب می‎داند. تمام امیدش به پول‎ها و ریاست است، از اینها دل نبریده است. اینها لفظی است. «یأس» یعنی انقطاع الی الله. باید تو تمام امیدت خدا باشد.

در روایت بلافاصله بعد دروغ، یأس را می‎گوید. صدق حدیث از مکارم اخلاق است، یأس هم از مکارم است یعنی انقطاع الی الله. اول امید به پول و ریاست نبند و بعد مدعی به دیانت شو! کسی که مدعی به دیانت است امید به پول و ریاست نمی‎بندد.

حیاء منشاء «بخشیدن» و «جبران کردن»

«وَ إِعْطَاءُ السَّائِلِ»کسی به تو مراجعه کرده است تمکن داری، می‎توانی کمکش کنی، امّا کمک نکنی و ردش کنی، خود وجدان تو می‎گوید این عمل تو قبیح است. باز همان حیاء پشتوانه می‎شود که به او کمک کنی. «وَ الْمُکَافَاةُ بِالصَّنَائِعِ » که من در بحثم این را مثال زدم. محبت کرده است، جواب محبت محبت است، جواب احسان احسان است.

حیاء منشاء «امانتداری»، «صله رحم» و ...

«وَ أَدَاءُ الْأَمَانَةِ» خیانت در امانت زشت است، قبیح است. باز همین‎جا است که عقل عملی انسان می‎گوید قبیح است، حیاء کن. حضرت همین‎جوری می‎آید یکی پس از دیگری بیان می‎کند. «وَ صِلَةُ الرَّحِمِ» از خویشاوند نبُر. بریدن از خویشاوند زشت است. «وَ التَّوَدُّدُ إِلَى الْجَارِ وَ الصَّاحِبِ» نیکی کردن به همسایه. واقعاً وجدان می‎گوید اذیت کردن همسایه کار خوبی نیست. «وَ قِرَى الضَّیْفِ» وجدان آدم از بی اعتنایی کردن به مهمان و از او پذیرایی نکردن، ناراحت می‎شود.

سرآمد همه خصال نیک «حیاء» است

حضرت تک تک خصال نیک را بیان می‎کند چه آنهایی را که جنبه‎های الزامی دارد و چه آنهایی را که جنبه الزامی ندارد، همه را به داود بن سرحان می‎فرماید و مثال می‎زند، بعد می‎فرماید: «وَ رَأسُهُنَّ الحَیاءُ» سرآمدش حیاء است، چون پشتوانه همه اینها حیاء است.
روایت دیگری از پیغمبر اکرم است که فرمودند: «قال رسول الله(صل‎الله‎علیه‎وآله‎وسلم): وَ أَمَّا الْحَیَاءُ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهُ اللِّینُ وَ الرَّأْفَةُ وَ الْمُرَاقَبَةُ لِلَّهِ فِی السِّرِّ وَ الْعَلَانِیَةِ وَ السَّلَامَةُ وَ اجْتِنَابُ الشَّرِّ وَ الْبَشَاشَةُ وَ السَّمَاحَة» یعنی همه خوبی‎ها از حیاء سرچشمه می‎گیرد. درست مقابل هم. وقاحت، بی شرمی پشتوانه تمام خلاف‎کاری‎ها و معاصی در جامعه است. از آن طرف در باب عمل به احکام شرعیه پشتوانه‎اش حیاء است.

گلچین سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ

“این ترک نیست به رخساره‌ی ما”،آینه گفت.

“چین پیری‌ است…”

تو گفتی“… که به سیمای شماست!”

بغض او پر شد و در چشم زلالش ترکید:

- “از غم تست شیاری که به پیشانی‌ِ ماست!”

روی برگرداندی و اندوه تو بر گونه چکید

چشم گریان تو بر چهره‌ی دیوار افتاد

پاره سنگی چو دل از سینه‌ی او بیرون جست

پیش پای تو فروآمد و از کار افتاد.

-” آه دیوار…”

تو گفتی“چه شد آن سایه‌ی من…

… که شبی ماه به رخسار تو رقصانیدش؟”

-” نیست افسوس!”

سر از شرم به پایین انداخت،

خنده‌ی بی‌سبب ماه نخندانیدش…

روی گرداندی و، تصویر تو در آب نشست:” برکه جان! کیست؟”

تو پرسیدی و او هیچ نگفت.

-” می‌شناسی تو مرا؟”

باز تو پرسیدی و، ماه رفت و ابر آمد و تصویر ترا پاک نهفت!

اشک گرم تو فرود آمد و بر گونه چکید

اشک گرمی که در او شادی و غم پنهان بود

“آب” و “آیینه” و “دیوار” ترا می‌جستند

دل من نیز به سودای تو سرگردان بود

همه را دیدی و نام منت از خاطر رفت

همه را خواندی و تصویر من از دل راندی

پاریا بودم و چون سوختم از آتش قهر


مشت خاکسترم از خشم بر آب افشاندی

چون گل ماه که پرپر کندش پنجه‌ی موج

غنچه‌ی یاد تو پرپر شد و بر خاک نشست

دل من، آینه‌ای بود و پر از نقش تو بود

دیگر آن آینه کز نقش تو پر بود، شکست!

نادر نادرپور

سلمان رحمانی چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ب.ظ


یاد مرگ مرا از بازی باز می دارد
پسر نابغه می پندارد که من مردی شوخ چشم و شوخی پیشه ام و در ترازوی قضاوت مردم شام شخصیت مرا سبک می گذارد و بیهوده می کوشد که کوه کلان را با کاه ناچیز بسنجد.
وی می گوید که پدر حسن و حسین زندگی را به بازیچه گرفته و با حقایق از در مجاز بیرون آمده و نسبت به همه چیز سهل انکار و سست اندیشه است. معتقد است که:
«انی امرو تلعابه اعافس و امارس»
اما نیکو می داند که گفتارش دروغ و پندارش بیهوده و نارواست. او دروغ می گوید و از دورغ ناشایسته تر و ننگین تر سخنی سراغ ندارد.
عمرو بن عاص دروغگو و بی ایمان و بداندیش است. می گوید و نمی کند و قسم می خورد اما به عهد خویش وفادار و پایبند نیست.
این مرد که در خانه قصاب قریش تربیت شده به هنگام نیاز بسیار اصرار می ورزد تا حاجت خویش برآورد ولی در آن موقع که مورد نیاز دیگران قرار می کیرد همی ناز کند و همی بر بخل و سخت جانی بیفزاید.
به هنگام هنگامه همکاری از او برنیاید. نه فرماندهی کارشناس و جنگ دیده باشد که پاس سپاه دارد و فرصت حمله بشناسد و نه سربازی دلیر است که شمشیر بر کفن بربندد و از کشته پشته سازد.
آری دروغ گفته اند علی مردی بازیگر و بازیچه دوست نیست. علی را یاد مرگ از بازی باز می دارد و عظمت وظیفه قرار و آرام از کف وی می رباید.
آنان به بازی و بازیگری سزاوارترند که حق نشناسد و حقیقت نجوید. هدف ندارند و ایمان نیاورند.
با معاویه بیعت کنند تا مشتی زر و دامنی سیم بستانند و پای عداوت و شقاوت بر آیات آسمانی گذارند تا در زمین کاخ فرماندهی بسازند و بر آن فرمان کنند.
این پسر عاص است که تا از معاویه حکم حکومت مصر به دست نیاورده با وی دست بیعت نداده است.
سخنان علی (ع) از نهج البلاغه به قلم جواد فاضل

سلمان رحمانی چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ

دوست من همواره دوست من است آنچنان که اگر از دست من حنظل بنوشد شیرین تر از عسل بشمارد و آن را که با من سر بیگانگی است با شیرین کاری و شیرین خواری راه آشنایی نپیماید و پنجه دوستی نفشارد.

روشن ترین نشان نادانی تعدی از حد اعتدال است زیرا نادان یا افراط کند و یا تفریط روا دارد و هرگز ره به موازنه نبرد.

آن علم نیست که لعاب صفت از تیغه ی زبان فروچکد زیرا تجلیگاه علم عمل است و عمل را با پای پایا و دست توانا بوجود آوردند.

در آنچه می شنوید بنگرید و چندان نگران گوینده مباشید. چه بسیار گفته ها که در پیشگاه خرد نادرست افتد زیرا مردم گفته ها را بگذارند و به گویندگان بپردازند.

سخان علی (ع) از نهج البلاغه به قلم جواد فاضل

آشنا پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:04 ق.ظ

سلام............


بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

تِلْکَ حُدُودُ اللّهِ فَلاَ تَعْتَدُوهَا
این است حدود و مرزهای الهی، پس از آن‌ تجاوز نکنید.
............
کاش می‌شد از مرزهای جغرافیای تو هیچ‌وقت عبور نکرد.
من را همیشه و هر لحظه ساکنِ مملکتِ خودت بخواه!

طالبی پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر username که باشم، من را connect می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می گذارد هر جایی که می خواهم Invisibel بروم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی کند.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه، undo کردن را به من می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آن من را install کرده است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام the line busy نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اراده کنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه دلش را می شکنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم



خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تلفنش همیشه آنتن می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه شماره اش همیشه در شبکه موجود است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت پیغام no response to نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هرگز گوشی اش را خاموش نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت ویروسی نمی شود و همیشه سالم است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه نامه هاش چند کلمه ای بیشتر نیست، تازه spam هم تو کارش نیست
خدا را دوست دارم ، بخاطر اینکه وسط حرف زدن نمی گوید، وقت ندارم، باید بروم یا دارم با کس دیگری حرف می زنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه من را برای خودم می خواهد، نه خودش
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه وقت دارد حرف هایم را بشنود
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه فقط وقت بی کاریش یاد من نمی افتد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می توانم از یکی دیگر پیشش گله کنم، بگویم که ....
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه پیشم می ماند و من را تنها نمی گذارد، دوست داشتنش ابدی است
به خاطر اینکه می توانم احساسم را راحت بگویم، نه اصلا نیازی نیست بگویم، خودش میتواند نگفته، حرف ام را بخواند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه به من می گوید دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفی نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تنها کسی است که می توانی جلوش بدون اینکه خجل بشوی گریه کنی، و بگویی دلت براش تنگ شده
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه ، می گذارد دوستش داشته باشم ، وقتی می دانم لیاقت آنرا ندارم
خدا را دوست دارم به خاطر اینکه از من می پذیرد که بگویم : خدا را دوست دارم

طالبی پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ

13اشتباه بزرگ در زندگی
۱-خوشبختی به قیمت بدبختی دیگران
2-نگرانی از مسائلی که خارج از کنترل شماست
3-عدم حذف غیرممکن در زندگی
4-ترس از ریسک کردن برای پیروزی
5-محدود دیدن
6-اهداف شما قربانی افکار دیگران
7 -فکر کردن به محدودیتها قبل از اقدام به عمل
8-باز کردن ذهن به روی هر نوع فکر
9-باور به شانس بد
10-ندیدن عواقب و پیامدها
11-در اندیشه گذشته
12-سطحی نگری
13-عبرت نگرفتن از شکست

استاد جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ق.ظ

خبر:

به طور خلاصه نظریه کوهن این است که عدم همدلی و درک احساسات اطرافیان ریشه تمام شرارت‌های روی زمین است. وقتی انسان نتواند احساسات متفاوت اطرافیان و طرز تفکر مختلف آنها را درک کند نمی‌تواند خود را در آسیب زدن به آنها کنترل کند.

انسان شرور در نظریه کوهن انسانی است که فکر می‌کند تمام انسانهای دیگر باید مثل او فکر کنند و مثل او احساس کنند. در این کتاب آورده شده است که وقتی درجه صفر همدلی به عددهای منفی برسد این همدلی در مورد خود شخص هم نمی تواند اجرا شود و در نتیجه شخص به صورت سادیستی به خود نیز آسیب می‌زند.

-----------------------------------------------------------

پاسخ علمی به سوال «چرا بعضی از انسان‌ها شرور و ظالم هستند؟»
کتاب - کتاب جدید پروفسور کوهن تحقیقی است درباره اینکه چرا بعضی از افراد نسبت به دیگران ظلم و ستم می‌کنند و خصوصیات شیطانی انسان‌ها از چه منبع ذهنی برمی‌خیزد.


به گزارش خبرآنلاین، پرفسور «سیمون بارون کوهن» استاد دانشگاه کمبریج در رشته آسیب شناسی روانی سال‌ها عمر خود را در مراکز مطالعاتی و تحقیقاتی صرف کرده است و هم اکنون نیز تحقیقات خود را روی انگیزه‌ها و علل جرم و جنایت توسط انسان‌ها ادامه می‌دهد.

او یکی از مشهورترین انسان‌های روی زمین در مطالعات بر روی افکارسنجی انسانها محسوب می‌شود که طبق تحقیقات او خیال‌پرستی زیرمجموعه‌ای از کوری ذهن است. کتاب جدید کوهن تقریباً چیزی حاشیه‌ای در مطالعات او روی ذهن انسان و انگیزه‌های بشر است که استاد دانشگاه کمبریج روی این مسئله تحقیق کرده است که چرا بعضی از افراد نسبت به دیگران ظلم و ستم می کنند و در اصل خصوصیات شیطانی انسان‌ها از چه منبعی از ذهنشان برمی‌خیزد.

کوهن کتابش را با این سوال ساده شروع می‌کند که «چرا بعضی از انسان‌ها شرور و ظالم هستند؟ یا اینکه چرا دست به شرارت می‌زنند؟»

پروفسور کوهن به غیر از انگیزه‌های مادی که اتفاقی باعث می‌شود انسانها دست به شرارت بزنند در تحقیقات خود به این نتیجه رسیده است که کسانی که اقدام به این گونه اعمال می‌کنند در حقیقت نمی‌تواند با دیگران همدلی یا یکدلی داشته باشند و احساسات دیگران را تشخیص دهند و این عدم شناخت می‌تواند عواقب زیادی در ذهن و رفتار انسان داشته باشد.

وی در این کتاب با عنوان «درجه صفر همدلی» در تئوری جدید خود درباره ظلم و ستم انسان‌ها ادعا می کند یک سری فعل و انفعالات شیمیایی در مغز انسان‌های شرور وجود دارد که آنها را از شناخت اطرافیان و حتی خود باز می‌دارد که تمام این فعالیت‌های شیمیایی در همه انسان‌ها وجود دارد ولی توسط هورمون‌های خاصی جلوگیری می‌شود و در حقیقت این هورمون‌های بازدارنده توسط وراثت و محیط زیست در هر فرد تعیین می‌شود.

علتش هرچه باشد این فعل و انفعالات شیمیایی در مغز انسان‌های شرور در حقیقت باعث می شود آنها انسان‌های دیگر را به عنوان انسان نشناسند. کوهن در این کتاب علمی فلسفی البته چندان به این موضوع اشاره نمی‌کند که کدام قسمت از مغز انسان مسئول این شناخت است ولی در جزئیات تحقیقاتش روی آسیب های روانشناختی به این نتیجه رسیده است که ظرفیت همدلی انسان‌ها به همین نقطه از مغز بستگی دارد و یعنی اینکه هرچه قدر این ناحیه فعالیتش تقویت شده باشد میزان شرارت در فرد کاهش می‌یابد.

به طور خلاصه نظریه کوهن این است که عدم همدلی و درک احساسات اطرافیان ریشه تمام شرارت‌های روی زمین است. وقتی انسان نتواند احساسات متفاوت اطرافیان و طرز تفکر مختلف آنها را درک کند نمی‌تواند خود را در آسیب زدن به آنها کنترل کند.

انسان شرور در نظریه کوهن انسانی است که فکر می‌کند تمام انسانهای دیگر باید مثل او فکر کنند و مثل او احساس کنند. در این کتاب آورده شده است که وقتی درجه صفر همدلی به عددهای منفی برسد این همدلی در مورد خود شخص هم نمی تواند اجرا شود و در نتیجه شخص به صورت سادیستی به خود نیز آسیب می‌زند.

کوهن فکر می‌کند وقتی انسان بتواند این مسئله را به خوبی درک و احساس کند که انسان‌های دیگر مثل او یک انسان کامل هستند و تنها فکر و شیوه های زندگی شان تفاوت دارد می‌تواند عامل اساسی در ارزش گذاشتن برای آنها باشد.

البته این موضوع در تمام موارد صدق نمی‌کند و مشکل انسان‌های شرور در بعضی مواقع بسیار پیچیده‌تر از این است که همان خودپسندی و خودبزرگ‌بینی بعضی از انسان‌ها است که هنوز علت علمی برای آن کشف نشده است.

در موارد تاریخی مثل کشتارهای دسته جمعی نازی‌ها و قتل عام صهیونیست‌ها در سرزمین‌های اشغالی همگی در این مسئله خلاصه شده است که بعضی از انسان‌ها فکر می کنند برتر از دیگران زاده شده‌اند و همین امر باعث می شود فکر کنند نابودی انسان‌های دیگر گناهی ندارد.

تلگراف/ 20 آوریل/ ترجمه محمد حسنلو



60





شمسی جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:08 ب.ظ

عکسی که دنیا را گیج کرد




http://www.a15a.net/uploaded/764_1214566470.swf

دوست محمدی جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 ب.ظ


نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خستة من

چرا افسرده است این قلب پرسوز



ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش



گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند



از این مردم, که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند



دل من, ای دل دیوانة من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا, بس کن این دیوانگی ها

استاد شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ب.ظ

نقل از تابناک:

از بی حیایی تا کفر جهودی
آیةالله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، والحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.
رُویَ عن الصادق(علیه‎السلام) قال: «لَا إِیمَانَ لِمَنْ لَا حَیَاءَ لَهُ».

مروری بر مباحث گذشته:

بحث ما راجع به موضوع «حیا» بود. عرض کردم یکی از بزرگ‎ترین مشکلات جامعه ما ترویج بی‎حیایی در سه رابطه دیداری و گفتاری و رفتاری است. در جلسه گذشته به این مسأله که حیا یک امر غریزی و مربوط به انسان است و نقش بازدارندگی از یک سنخ اعمال قبیحه و زشت و محرمات الهیّه دارد، اشاره کردم. در آخر جلسه هم رابطه بین حیا و عقل، حیا و تقوا و حیا و ورع را مطرح کردم.

حیا و ایمان:
در این جلسه می‎خواهم رابطه بین حیا و ایمان را بحث کنم، روایتی که اوّل بحثم در این چند جلسه از امام صادق(صلوات‎الله‎علیه) می‎خوانم که حضرت فرمودند: «لَا إِیمَانَ لِمَنْ لَا حَیَاءَ لَهُ»، مربوط به نقش حیا بر روی ایمان است. این مطلب، تا قدری موضوع بحث این جلسه است. ما روایات متعدّده داریم که رابطه حیا و ایمان را مطرح می‎کند که یکی از آنها همین روایتی است که در اوّل هر بحثم مطرح می‎کنم. در روایتی از پیغمبر اکرم است که حضرت فرمودند: «قال رسول‎الله (صلی‎الله‎علیه‎وآله‎وسلم): الایمان و العمل اخوان شریکان فی غَرَنِه لا یقبل الله تعالی احد ما الا حسابه». ایمان و عمل مثل دو برادر هستند که به تعبیر من در یک ریسمان هستند. روایتی از امام باقر(علیه‎السلام) است که فرمودند: «الْحَیَاءُ وَ الْإِیمَانُ مَقْرُونَانِ فِی قَرَنٍ فَإِذَا ذَهَبَ أَحَدُهُمَا تَبِعَهُ صَاحِبُهُ»، یعنی ایمان و حیا در یک رشته و همراه هم هستند، اگر یکی برود دیگری هم می‎رود، اگر حیا رفت، ایمان هم می‎رود. این همان است که اوّل بحثم می‎خوانم. روایت دیگری از علی(علیه‎السلام) داریم که فرمودند: «کثره الحیاء الرجل دلیلٌ علی ایمانه» روایت‎های متعدّدی داریم، من به عنوان نمونه اینها را گفتم. بحث ما نقش حیا بر روی ایمان و رابطه‎ای است که این دو با هم دارند، آن هم رابطه‎ای که اگر یکی رفت، دیگری هم می‎رود.

...

از بی حیایی تا کفر جهودی

این را به شما عرض کنم که نعوذ بالله نه تنها ایمان می‎رود بلکه انسان به خطرناک‎ترین چیز، یعنی وادی کفر جهود کشیده می‎شود. واقعیّت‎ها را می‎بیند، حتی واقعیّت‎ها در باب مفاسد دامنش را هم می‎گیرد در عین حال باز انکار می‎کند، به این می‎گویند کفر جهودی.
...

مزدارانی یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ب.ظ

سلام به همه ی دوستان و تشکر
مطالب همه بسیار عالی و زیبا است و خیلی ممنون که به کلبه ی ما می ایید باعث خوشحالی همه ی ماست.
از استاد هم کمال تشکر را داریم .

مدرس دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ

سلام به همه ی دوستان ومخصوصا استاد مهربانم
به خاطر کلبه از شما ممنونیم امیدوارم بتونیم به خوبی این کلبه رو پیش ببریم.....
از همه ی کسانی که مطلب گذاشتن ممنونم و باز هم به ما سر بزنید..
بابته تاخیر چند روزه ام از همگی عذر می خواهم

سلام
ان شاالله

[ بدون نام ] دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:55 ب.ظ

بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.

- خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.

- خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا!

- این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.

- وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.

- یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.

- کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.

- آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.

- کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند

- خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید

- ما خلیفه ی خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.

- آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.

- خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.

- بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.

- روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.

- برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.

- شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.

- به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.

- چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.

- امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟

-اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟

- وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

- آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشه ی من و تو.

- خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.

- خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گرساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند.


مدرس سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ

پیامی از سوی خدا به بنده های دل شکسته....


می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل های بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم.

هنوز خدایت همان خداست!

هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...برای همیشه!

چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !

مدرس سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ق.ظ

پیامی از سوی خدا به بنده های دل شکسته....


می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل های بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم.

هنوز خدایت همان خداست!

هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...برای همیشه!

چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !

دوست محمدی سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:27 ب.ظ

زندگی

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

مرتضی چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ

به نام خدا
سلام بچه های گل یخ
همایشتون هم که تموم شد
فقط خواستم بگم که خسته نباشید و خدا قوت !!!

من لیاقت نداشتم ببینمتون یا اینکه مشکلات اجازه نداد تو همایش شرکت کنید؟
هرجا که هستید موفق و پیروز باشید

یا علی

شمسی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

ممنون

شمسی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ

سال پیش مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.
-«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
-«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
-«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد» ...
-«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»
-«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
-«چی می خوای بپرسی پسرم؟»
-«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟» .

مزدارانی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام به همه
بله اقا مرتضی همایش هم تموم شد ما هم بودیم و ما شما رادیدیم و از مقاله یتان هم لذت بردیم .شاید شما به دلیل مشغله ی زیاد ما را ندیدید.

مزدارانی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ب.ظ

سند

گاهی فکر میکنیم خدا فراموشمون کرده ، صدامون رو نمیشنوه ... دیگه دوستمون نداره

غافل از اینکه همین نفسی که همین لحظه میکشیم بزرگترین و محکمترین سند دنیاست برای اثبات اینکه خدا هنوزم دوستمون داره !!!

مرتضی جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 ب.ظ

به نام خدا
سلام خانم مزدارانی
حالتون خوبه ؟
من شما رو دیدم. فکر کنم خانم مدرس هم دیده باشم (البته اون عکسی که تو کلیپ گذاشته بودن رو نمی گم)
من از ارائه مقاله ی خودم راضی نبودم چون مطالب خیلی زیاد بود و وقت خیلی خیلی کم. تازه اون وقتی هم که قرار بود حرف بزنم رو کمتر کردن و همش نامه می دادن که زودتر تمومش کن.
مقاله ام واسه اینکه حقش ادا بشه نیاز به یه جلسه ی 2ساعتی داره چون اصلا انواع پیشرانه که خودش یک طیف گسترده ای رو شامل می شه رو نگفتم (یعنی وقت نشد که بگم)
اما خوشحالم که تونستم که از فناوری کشورم (ماهواره امید) دفاع کنم تا کور نظران تنگ دل به هر بهانه ای نتونن هرچه دلشون می خواد بگن. این افراد باید بدنن که اگه کسی بهشون چیزی نمی گه دلیل بر صحت گفتارشون نیست بلکه بحث کردن با سانی که خودشون رو به کر بودن می زنن، بی فایده است.
بگذریم، حرف در این مقوله بسیار است

موفق و سربلند باشید
یا علی

شمسی جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام آقای صفر دوست
در مورد ماهواره امید با شماموافقم.جا داره برای دفاع از اون هم ازتون تشکر کنم.
بعضی ها فکر می کنن تو ایران هیچ کس توانایی انجام هیچ کاری رو نداره هر کار بزرگی که انجام میشه هم به جای اینکه به انجامش افتخار کنن شروع می کنن به تحقیر اون اقدام بزرگ و می گن اگر انجام شده ۴۰-۵۰ تا مهندس خارجی انجامش دادن ایرانی ها فقط نگاه می کردن!!
این آدما اگر تلاش های شما و امثال شما رو ببینن ترورتون می کنن!! مراقب باشید!!!!

گلچین شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ

عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !

البته اگر لافزنان دورو که در طول تاریخ مسبب بازتولید و گسترش این فرهنگند به سیاه نمایی متهمتان نکنند معایب دیگری هم داریم:
برخی دروغگوییم و بدتر ریاکار. فکر می کنیم عاشقیم در صورتی که نیستیم! و دروغ تمام ناپاکیهای دیگر را سبب می شود. پررویان دروغگو معمولا شعار آی دزد آی دزد هم سر می دهند!
در حقیقت گناه اصلی بسیاری از بداخلاقیهای تاریخی بر عهده آنان است.

دوست محمدی یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:11 ب.ظ

رسالت راستین معلم و رسالت پاک انبیاست. معلم، آنگاه که جز انسان سازی و کمال بخشیدن هدفی ندارد، همسایه انبیاست. رسول راستی و درستی و سفیر صداقت و سرفرازی است. معلم کسی است که تشنگان معرفت و دانش را به آب حیات می رساند. خدا معلم است و 124 هزار رسول. همه اولیا و پاکان و برگزیدگان، که قله های آفتابی و دور دست های روشن را فرا چشم انسان می نشانند. معلم اند اگر ما قدردان معلم نباشیم، خوبی، زیبایی، عظمت و فضیلت رانادیده گرفته ایم.
استاد عزیزم روزتان پیشاپیش مبارک

سلام
ممنونم
ان شاالله خداوند توفیق دهد بتوانیم به وظایف معلمی خود عمل کنیم.

گلچین یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ


در دیده به جای خواب آبست مرا

زیرا که به دیدنت شتاب است مرا

گویند : بخواب تا به خوابش بینی

ای بی خبران چه جای خوابست مرا

"ابوسعید"

شمسی دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام استاد
روزتون مبارک.
می خواستم امروز حضوری تو دانشگاه بهتون تبریک بگم اما ندیدمتون!!! امیدوارم فردا شما رو ببینم .

سلام
ممنونم
از ظهر آمدم.
همین طور هم قبول است.
باز هم سپاسگزارم.

مزدارانی دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ

با سلام خدمت استاد گرامی با عرض پوزش که دیر شد.


می توان در سایه آموختن گنج عشق جاودان اندوختن

اول از استاد، یاد آموختیم پس، سویدای سواد آموختیم

از پدر گر قالب تن یافتیم از معلم جان روشن یافتیم

ای معلم چون کنم توصیف تو چون خدا مشکل توان تعریف تو

ای تو کشتی نجات روح ما ای به طوفان جهالت نوح ما

یک پدر بخشنده آب و گل است یک پدر روشنگر جان و دل است

لیک اگر پرسی کدامین برترین آنکه دین آموزد و علم یقین

استاد حسین شهریار


استاد روزتان مبارک.

ممنون از لطفتان

گلچین سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ب.ظ

داستان جالب شرط بندی یک پیرزن زرنگ
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت ….


قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

گلچین سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ



(صبر (یک حکایت قدیمی )
شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز در بیابان معتکف بشدندی، مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟ شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران
مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی

طالبی سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ب.ظ http://www.chemistry881semnan.blogfa.com

اسامی معروف ترین عشاق جهان!

اوتللو و دزد مونا (( عشاق درام ویلیام شکسپیر ))

امیر ارسلان و فرخ لقا (( عشاق افسانه های فولکوریک ایران))

بهرام و گل اندام ((عشاق قدیمی افسانه های فولکوریک ایران))

بیژن و منیژه (( عشاق شاهنامه فردوسی))

پل ویرژینی (( عشاق رمان تاریخی برناردن دو سن پیر))

خسرو و شیرین (( در داستانی از نظامی گنجوی))

رومئو و ژولیت (( عشاق درام شکسپیر))

رابعه و بکتاش (( از افسانه های اعراب است که به زبان فارسی نیز در آمده است))

زال و رودابه (( از شاهنامه فردوسی))

زهره و منو چهر (( از دیوان ایرج میر زا))

سلامان و آبسال (( از جامی))

سلیمان و ملکه سبا (( از افسانه های تورات))

سامسون و دلیله (( از افسانه های تورات))

شیرین و خسرو (( از امیر خسرو دهلوی))

فرهاد و شیرین (( از وحشی بافقی))

کلئو پاترا و ژولیوس سزار و آنتوان (( داستان عشق کلئو پاترا ملکه مصر به دو سردار و قیصر روم))

لیلی و مجنون ((اصلش عربی بوده ولی در اشعار شعرای فارسی منجمله نظامی وجامی و مکتبی شیرازی نیز آمده است))

نور جهان ( ایرانی) و جهانگیر ( هندی)

وامق و عذرا (( در داستانی از عنصری))

ویس و رامین (( از فخرالدین اسعد گرگانی))

همای و همایون (( از خواجوی کرمانی))

یوسف و زلیخا (( از جامی و آذر بیگدلی))

شمسی چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ب.ظ http://www.chemistry881semnan.blogfa.com

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!
باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید

ممنون خیلی زیبا بود.
اون که کودک بود و قلبش پاک و زیبا و می خواست چهره اش هم زیبا بشه.
کاش ما بزرگترا هم قلبمون را پاک کنیم بیشتر و پیشتر از ظاهر سازی.

باز هم ممنون خیلی بدیع بود. خانمم و پارسا هم خیلی خوششان آمد.

شمسی چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ

لذت پرواز

روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان بود، هدیه‌ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می‌شناخت.

دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان.

آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می‌گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می‌دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می‌کشیدند.

پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد...

ماهها گذشت و روزی قوش‌پرور نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند. اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد ...!

پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!

دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید.

اما کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، اما روز بعد از پنجرۀ کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید...

بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد. اما سودی نبخشید ، پس با خود گفت : شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند.

فریاد برآورد و درباری را گفت : برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد...

درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید.

بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به راز این کار پی ببرد.

زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟!

زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت : پادشاها، رازی در میان نیست تا برملا سازم؛ معجزه ای نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان بپرید...!



--------------------------------------------------------------------------------

و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده‌اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم.

زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز.

اما مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم.

به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم و از ناشناخته‌ها در هراسیم.

امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها.

به آشناها خو کرده‌ایم و از ناآشناها دل بریده.

راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم.

زندگی یک‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است.

از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها در فراریم.

باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم.

پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم

کاش بیدار شویم کاش

مدرس پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 ب.ظ

با سلام به استاد
روزتان را به شما تبریک می گویم وامیدوارم بتوانم شاگرد خوبی برایتان باشم ....
ببخشید دیر شد چون اینترنتم قطع بود..

سلام
ممنونم

آرام جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:40 ب.ظ

با سلام و تبریک برای کلبه جدیدتون.
من زنده بودم اما، انگار مرده بودم!
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها،تنها به جرم اینکه
او سرسپرده میخواست،من دل سپرده بودم!
ده سال می شد آری،در ذره ای بگنجم
ازبس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر،وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید، من زخم خورده بودم!
وقتی غروب می شد، کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.
محمدعلی بهمنی

دوست محمدی شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم،محتاج عطا وکرم فاطمه ایم ،عمریست که از داغ غمش سوخته ایم،دلسوخته عمر کم فاطمه ایم
شهادت دخت نبی حضرت فاطمه (س) تسلیت باد

سلام
تسلیت ما را هم بپذیرید

دوست محمدی یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ب.ظ

دو برادر

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی می کردند . آنها یک روز به خاطر مسئله ی کوچکی به جر و بحث پرداختند . و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند .

یک روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید. نجار گفت : من چند روزی است که به دنبال کار می گردم . فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشد . آیا امکان دارد کمکتان کنم ؟

برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است . او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب بین مزرعه ی ما افتاد . او حتما این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد انجام داده . سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : در انبار مقداری الوار دارم از تو می خواهم بین مزرعه ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم .

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار .

برادر بزرگتر به نجار گفت : من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ی نیاز داری برایت بخرم .

نجار در حالی که بشدت مشغول کار بود جواب داد : نه چیزی لازم ندارم ...

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد . حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی ؟

در همین لحظه برادر کوچتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساختن آن را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست .

وقتی برادر بزرگتر برگشت نجار را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است .

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشند .

نجار گفت : دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم



شمسی سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ق.ظ

مقدمه جدید گلستان سعدی
منت خدای را عزوجل که لذت زن را قندو عسل قرار داد. همو که ازدواجش موجب محنت است و به طلاق اندرش مزید رحمت. هر لنگه کفشی که بر سر ما می خورد مضر حیات است و چون مکرر فرود آید موجب ممات. پس در هر لنگه کفش دو ضربت موجود و بر هر ضربت آخی واجب.
مرد همان به که به وقت نزاع
عذر به درگاه نساء آورد
ورنه زنش از اثر لنگه کفش
حال دلش خوب به جا آورد

شمسی سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ق.ظ

راز صدا در صومعه

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت
صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را
اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین
او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای
که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای
دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم .
چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش
را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل
شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این
را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای
دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است
که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه
تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی
زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی
شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که
از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232
عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو
یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت :
«صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را
به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او
بدهند..
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری
از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش
قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی
پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و
در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر
شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .


خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده میگردم تا حقشو کف دستش بگذارم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 ق.ظ

اینه

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست

فاضل نظری

سلام
ممنون
فاضل نظری از معدود جدیدهایی است که خیلی اشعارش را دوست دارم.

مدرس پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ق.ظ

دیر ودور

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

فاضل نظری


بسیار زیبا

لطفا گاه گاهی از این شاعر چیره دست شعر بنویسید.
ممنون

همسر خانم دوست محمدی پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ


از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز تنهایند.باآنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و عشق خود و حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند
"دکتر علی شریعتی"

به نام خدا
سلام
رسیدن به خیر خیلی از شما ممنونیم که قدم رنجه فرمودید و با گفتاری زیبا از استاد مار اسرافراز کردید.
امیدوارم باز هم در خدمت شما باشیم و از انتخابهای شما و ایضا نظرات شما استفاده کنیم.
باز هم ممنون

استاد جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:03 ق.ظ

امروز فرصتی دست داد نظرات را مرور کردم.
از همه ممنونم واز همه دست کم یکبار تشکر کرده ام اما متوجه شدم از خانم طالبی به خاطر مطالب جذابشان تشکر نکرده ام!
هر چند ایشان با بزرگواری به دل نگرفته اند اما ضمن عذر خواهی ممنونم.
امیدوارم صندوقچه کماکان از مطالب زیبای همه مستفیض شود.

ممنون
استاد

شمسی یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ب.ظ

داستان جالب ، نحوه ی خر شدن
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.
موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد،ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: "همسر تو گوژپشت خواهد بود"
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
"اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن" فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتیجه اخلاقی :
دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم!!!

دور از جان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد