کلبه آشنا

به نام خدا 

 

سلام 

آشنا از فارغ التحصیلان دانشگاه است. 

امیدوارم به یاری خدا از نظراتش و شعرهایش استفاده کنیم. 

ممنونم

نظرات 201 + ارسال نظر
آشنا شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:36 ب.ظ

سلام به آقای رحمانی
در دنیای امروز صداقت عنصر باارزشی است و خوشحالم که در جمع دوستان بی ریایی هستم


سلام به آرام عزیز
حس میکنم شعرتون از اعماق جانتان آمده است
خوشحالمون میکنی که بهمون سر میزنی

استاد دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ق.ظ

واپس گرایان مقدس نما
حضرت علی (ع) در راه احیای حق و به اهتزاز درآوردن لوای فضیلت رنجهای فراوانی دید و سختیهای طاقت فرسایی تحمل کرد . رفتار اهل زمانش آنگاه که ناجوانمردانه از تسلیم به حق و فضیلت سر بر می تافتند و در اجرای فرمانش سستی نشان می دادند، قلب آن حضرت را مشحون از درد و الم می ساخت و در واقع، در محیط خود غریب و تنها بود . بیش از همه، گروهی مقدس نما با ظواهر فریبنده خویش آن وجود بزرگوار را آزرده ساختند . آنان در شهرهای اسلامی به آشوبگری پرداختند و هر جا حامیان حضرت علی (ع) را می دیدند می کشتند . اگرچه آن حضرت این متحجران دور از خرد و فرورفته در خمود و جمود را در نبرد نهروان سرکوب نمود، ولی در مسجد کوفه به هنگام نماز، برخی از آنان امام را به شهادت رسانیدند . امام خمینی به مبارزه حضرت علی (ع) با این فرقه منحط اشاره ای آشکار دارند: «. . . امیرالمؤمنین - سلام الله علیه - با آن همه عطوفت، با آن همه رحمت، وقتی که ملاحظه فرمود خوارج مردمی هستند که فاسد و مفسد هستند، شمشیر کشید و تمام آنها را الا بعضی که فرار کردند از دم شمشیر گذراند . » (15) و در سخنان دیگر یادآور شدند: «. . . یوم خوارج، روزی که امیرالمؤمنین - سلام الله علیه - شمشیر کشید و این فاسدها را، این غده های سرطانی را درو کرد این هم یوم الله بود . این مقدسهایی که پینه بسته بودند پیشانیشان، لکن خدا را نمی شناختند . همین ها بودند که کشتند امیرالمؤمنین (ع) را، قیام کردند در مقابل امیرالمؤمنین . . . و امام (ع) دید که اگر اینها باقی باشند فاسد می کنند ملت را، تمامشان را کشت، الا بعضی که فرار کردند . . .» و این نکته را متذکر گردیدند که: «. . آن قدر که اسلام از این مقدسین روحانی نما ضربه خورده است، از هیچ قشر دیگری نخورده است و نمونه بارز آن مظلومیت و غربت امیرالمؤمنین (ع)، که در تاریخ روشن است . . . .»

استاد دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:24 ق.ظ

از الف:

وضعیت حجاب این گونه باشد، عذاب نازل می شود کد مطلب: 105692
۰۸ خرداد ۱۳۹۰

اگر وضعیت حجاب همین طور پیش برود، عذاب الهی نازل می شود و اگر الآن عذابی نیست به خاطر استغفار امت و حضور بسیاری از بزرگان دین و فرصت دادن خدای متعال است.



به گزارش مرکز خبر حوزه، حضرت آیت الله علوی گرگانی، پیش از ظهر امروز در دیدار جمعی از فرماندهان و مسئولین نیروی هوا و فضا سپاه شرکت کننده در دوره‌های عقیدتی « تربیت و تعالی» در قم، با اشاره به آیاتی از قرآن، اظهار داشتند: در نظامی زندگی می‌کنیم که از همه نظام‌های موجود در دنیا برتر و بهتر است، با این حال عده‌ای با پوشش‌های نابسامان خود این ارزش‌ها را از بین می‌برند.

ایشان افزود: ارتباط‌های دختران و پسران یکی از معضلاتی است که جامعه با آن روبرواست، مسئولین امر کجای این قضیه هستند؛ چرا کاری برای وضع موجود نمی‌کنند؟!

*مسئولین چرا برای حجاب کاری نمی کنند؟!

حضرت آیت الله علوی گرگانی، وضعیت حجاب در جامعه را عذاب آور دانسته و گفتند: مسئولین امر کجای این قضیه هستند؛ چرا کاری برای وضع موجود نمی‌کنند؟!

ایشان با اشاره به عذاب قوم نمرود توسط پشه‌ها، خاطرنشان ساختند: وقتی خدای متعال می‌فرماید اگر عذابی را برای امتی نازل کند هیچ کس نمی‌تواند جلو ی آن را بگیرد، « اذا ارادالله بقوم سوء» می‌تواند این کار را بکند، همچنان که برای قوم نمرود این کار را کردند، و با پشه، نمرود و دار دسته‌اش را از بین بردند.

*غیرت ها کم شده است!

معظم له یادآور شدند: متاسفانه امروز عفت و حجاب از جامعه برچیده شده؛ غیرت ها کم شده است و از کنار این همه گناه با مسامحه می گذریم!

حضرت آیت الله علوی گرگانی افزودند: مردم با این همه گناه و فراموش کردن امر به معروف و نهی از منکر دچار بدبختی و ضلالت خواهند شد.


مرتضی دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:06 ب.ظ

به نام خدا
سلام آشنای عزیز
خوبی خوشی سلامتی؟
راستش هنوز وقت نکردم شعرهایت را بخوانم
یک بار همه را تو ورد کپی کردم اما قبل از ذخیره برق رفت
اجازه است منم یه سوال بپرسم؟
تو که فیلسوف بودی چرا آشنا را انتخاب کردی؟

و یه سوال تخصصی که اگه دوست داشتی فلسفی جوابمو بده:
چرا بعضی ها طبع شعری خوبی مثل تو و استاد دارن و بعضی ها هم مثل من افتضاحن؟

سلام حسین
واقعا موجود عجیبی هستی
معلوم نیست طنز نویسی٬ شاعری٬ خرخونی
اصلا چی ای؟
داخل پرانتز: همینکه رفیق منی خودش گویای همه چیزه
نمیدونم چرا حس می کنم یه سورپرایز واسمون داری
راستشو بگو چی تو فکرته؟

سلام استاد
یاد ماجرای جلسه یکی مونده به اول کلاس سنتز افتادم
اومدیم نبودی٬ راستشو بگو کجا رفته بودی؟
عجب نامه ای بودااا
عجب عکس العملی بودااا
عجب منت کشی هایی بودااا
منم که درست لحظه ای وارد دفترتون شده بودم که به بچه ها گفته بودین "می خواستم کمی ادبتون کنم"
یادتون هست؟

ایول سلمان
باز هم به من ثابت شد خاکی تر از اونی هستی که خوک صفتان کور دل بتوانند درک کند
تو این دنیایی که همه آدمهای زیر دست خودشون رو له می کنن تو همواره یا خودتو هم سطح می دونی یا زیر دست!!!
سلمان دوباره رفتی شهرتون دست پدر و مادرت رو به نیابت از من ببوس
مرحبا به این پدر و مادر با این پسر خلفی که تربیت کردن

و عجب جمله ای گفت اون پسر "کسیکه هرجایی باشه هیچ جاییه"

دوستون دارم
یا علی

بله!
اتفاقا چند روز قبل به یادش افتادم!
دل به دل راه داره.
نا مه تان را هم دارم!

راجع به سلمان هم درست گفتی.

حسین دهقان چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ

سلام

ای میل رسیده از یک عزیز:

از صحیح بودن این واقعه اطمینانی ندارم

اما بسیاری از داستان های خیالی نوشته میشوند تا انسانیت را بیاد انسان فراموش کار بیاورند
انسانیت را بیاموزیم از آنانی که خود را کاملتر و سالمتر از آنها میدانیم



دوستان پاک

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین)
در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر
پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این 9 نفر افرادی بودند
که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند.
بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند
و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند
بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید
تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود
ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد .
این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ،
آنها ایستادند،
سپس همه به عقب بازگشتند
و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی
شدید جسمی و روانی) بود،
خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .
سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند
و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند
و 10 دقیقه برای آنها کف زدند

آشنا چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام به اقا مرتضی
خدا رو شکر خوبم,خوشم,سلامتم
شما هم خوبید؟منتظر عزیز چطور؟

در جواب سوال اول: من اصراری ندارم که فیلسوفم ,حالا شما اصرار دارین باشه حرفی نیست!!
راستش اول یکی از بچه ها گفت که اسم ارسطو رو انتخاب کنم,ولی ...
آشنا رو انتخاب کردم چون:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش


در جواب سوال دوم: به نظرم شما الان باید بهتر بتونین شعر بگین مخصوصا عاشقانه !!
امتحانش مجانیه!!
در ضمن طبع شعری من با استاد قابل مقایسه نیست
خانم الهوئی میگن:
اگه نظر منو می خواید(البته اگه بخواید!) , از آقای دهقان هم کمک بگیرید, ماشاا...
ماشاا... دارن با سرعت نور پیشرفت می کنند؛
از شکواییه شروع شد بعد عاشقانه, الانم که عارفانه


سلام به استاد عزیز
برای راهنمایی که کردین خیلی ممنونم

و سلام به آقای رحمانی,آقای دهقان و آقای صفردوست
از راهنمایی های خوبتون خیلی ممنون(آشنا, ارمز,الهوئی)

سلام

آشنا چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:32 ب.ظ

دلم به یاد آمدنت قیام کرد
قیام کرد و نشست و نگاه به قاب کرد

تو را زپس پرده قاب دوباره میدید و
به یاد آمدن تو دوباره خیال کرد

خیال کرد و خیال کرد و خیال کرد
و این چنین دو چشم خود را دوباره خواب کرد

زمان بدین سبب گذشت و تو نیامدی
بیا که دل به هوای آمدنت قیام کرد

سلمان رحمانی چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:54 ب.ظ

به نام خدا
درود بر مرتضی عزیز
شرمنده می کنی مرتضی
لطف بسیار داری
مرتضی این عزیزان زیر دست من نبودند بلکه دانشجویان من بودند.
گذشته از این ما همه بنده ی یک خداییم و خالق ما یکیست و هیچ یک بر دیگری برتری نداریم بجز از لحاظ مرتبه ی ایمان. اینو آفریدگارمان در کتابش گفته است.
مرتبه ی ایمان را هم که من و تو نمی تونیم تشخیص بدیم!!!
فقط خود آفریننده توانایی تشخیص دارد.
پس چرا بالا فروشی؟؟؟
اگه باور کنیم که همه در یک سطحیم خیلی وضع اخلاقمان بهتر می شود.
دوباره رفتم سر وقت شعار!!!
بگذریم.
پاینده و سلامت باشید در پناه حق
یا علی
البته من ادعا نمی کنم!

آشنا,ارمز ,الهوئی پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ق.ظ

سلام به آقای دهقان گرامی
متنتون خییییییییییییییلی عالی بود،
خداییش باید به سلامت خودمون اگر چنین اخلاقی نداشتیم، شک کنیم که در سلامت فکری نیستیم

گندم جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ب.ظ

از همین درختی که دوباره سبز شده است
از همین خورشیدی که مهربان تر شده
و از همین بارانی که گاه و بیگاه می بارد
می شود فهمید
خدا هنوز حواسش به ما هست!

سلام
ببخشید بابت تاخیر
چندروزی جایتان خالی مسافرت بودم.

آشنا شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ب.ظ

سالها می گذرد حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم


امام خمینى هـدفها و آرمانها و هـر آنچه را که مـى بایــست ابـلاغ کنـد , گفته بـود و در عمـل نیز تـمام هستیـش را بـراى تحقق هـمان هـدفها بـکار گرفته بـود . اینک در آستـانه نیمه خـرداد سـال 1368 خـود را آماده ملاقات عزیزى مى کرد که تمام عمرش را براى جلب رضاى او صرف کرده بـود و قامتش جز در بـرابـر او , در مـقابل هیچ قدرتى خـم نشده , و چشـمانش جز براى او گریه نکرده بـود . سروده هاى عارفانه اش همه حاکى از درد فـراق و بیان عطـش لحظه وصال محبوب بـود . و اینک ایـن لحظه شکـوهمنـد بـراى او , و جانــکاه و تحمل ناپذیر بـراى پیروانـش , فـرا مـى رسید . او خـود در وصیتنامه اش نـوشـته است : با دلى آرام و قلبـى مطمئن و روحى شاد و ضمیرى امیدوار به فضل خدا از خدمت خـواهران و برادران مرخص و به سـوى جایگاه ابــدى سفر مى کنـم و به دعاى خیر شما احتیاج مبرم دارم و از خداى رحمان و رحیـم مى خـواهـم که عذرم را در کوتاهى خدمت و قصـور و تقصیر بپذیـرد و از مـلت امـیدوارم که عذرم را در کـوتاهى ها و قصـور و تقصیـرها بـپذیـرنـد و بـا قــدرت و تصمیـم و اراده بــه پیش بروند .




سلام
ببخشید بابت تاخیر
چندروزی جایتان خالی مسافرت بودم.

آشنا یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ

سلام به گندم عزیز
خیلی خوش آمدی
بله خدا حواسش به ما هست، اما آیا ما هم حواسمان به خدا هست؟!!!
دوباره به ما سر بزنید
خوشحال میشم
موفق و پیروز باشی

آشنا یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ب.ظ

اگر می توانستم اینجا
در این سرزمین پر از نور
پر از رنگهای جور وا جور
پر از سبزی و گرمی و عشق
پر از آب،پر از آفتاب و روشنایی
پر از ردپای آدم های توخالی
برای دل خود،ای دوست
یکبار دیگر
بدون تعارف
بدون اگرهای ساده ی بی تکلف
بخوانم
به قول امین پور:
"تو را می توانستم ای دور
از دور!
یکبار دیگر ببینم"

آشنا سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:05 ب.ظ

سلام
یکی دیگه از شعرهایی که در کلبه درویشان گذاشته بودم را به درخواست خانم الهوئی عزیز دوباره اینجا میذارم


بیا تا به ساحل ، زهم گپ زنیم
گهی از خوشی های هم ،دم زنیم /
چرا نقش آیین و آیینه را،
به سرها زده، باز مرهم زنیم /
مگر آب دریا پاکیزه نیست؟
بیا تا که آب را بر تن زنیم /
چه اشکال دارد گاهی سری ،
به دل های عاشق ،به گل ها زنیم /
اگر دل سرای همه لاله هاست،
بیا روز وشبها به آن سرزنیم.




از همه دوستانی که تا الان به کلبه سر زدند و مخصوصا کسانی که با شعرها و مطالب زیباشون به این کلبه رنگ و بوی خاصی دادند خیلی ممنونم و دعوت به همکاری مجدد میکنم.

سلام آشنای پرکار

حسین دهقان سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام استاد

راستش این چند روز که نبودم درگیر همین کارهای مصاحبه و مدارک و غیره بودم. فکرم خیلی درگیر این موقعیتی که پیش اومده شده. به همین خاطر فرصت نکردم سرمو بخارونم چه برسه به شعر گفتن!

سلام آشنا، خانم ارمز و خانم الهوئی
همه جورشو دیده بودیم ولی یه کامنت از طرف سه نفر رو نه!
راستش ما آدمهای به ظاهر سالم و کامل و... به جز ادعا چیز دیگه ای نداریم.توی این دنیای کوچیک قشنگترین چیز سادگیه .
آدمهایی که ساده زندگی میکنند هیچ وقت ادعا ندارند.
حتما باید شک کنیم! خیلی از ماها. خودم از همه بیشتر.
ممنون از لطفتون.

یا حق

سلام
ان شاالله هر چه صلاحه انجام می شه.

ارمز چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ق.ظ

حسرت پرواز

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم
بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم

قیصر امین پور

آشنا چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام به اقای دهقان
یه کامنت از طرف سه نفر نشانه صرفه جویی در وقت و هزینه است(چون اون موقع سه تایی باهم بودیم)
خبر اقای رحمانی در باره پذیرفته شدن برای مصاحبه را خوندم، بهتون تبریک میگم و امیدوارم بهترین ها براتون اتفاق بیافتد




سلام به خانم ارمز
خیلی ممنون از شعر زیبایی که گذاشتی
همیشه باش

ارمز جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ب.ظ

به نام خدا
سلام به اهالی خوب صندوقچه
و سلام به اشنای عزیزم
امیدوارم احوالت خوب باشه

.
.
.
.
بهای عشق
برای خریدن عشق هرکه هر چه داشت آورد دیوانه هیچ نداشت گریست !
فکر کردند چون هیچ ندارد میگرید...
اما هیچکس ندانست بهای عشق گریه است...!

ارمز جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ

اینم یه داستان کوتاه

“نگرشت را تغییر بده”

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ….
که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

آشنا شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ق.ظ

سلام به خانم ارمز عزیز
ممنون که سر میزنی
ولی یه سوال داشتم!
توی داستانت نوشتی تغییر دنیا کار احمقانه ای است !!
یعنی چی؟
پس اینکه ما خیلی وقتها با کارهامون سعی میکنیم آدم های اطرافمون رو متوجه یه سری از مطالب بکنیم که تغییر کنند و درستش رو انجام بدن کار اشتباه و بیهوده ای انجام میدیم؟!!
من معتقدم یه جاهایی باید نگرش خودمون رو تغییر بدیم ولی نه همه جا
مثلا اگه یه جاهایی دنیا برخلاف نگرش ما باشه و ما بدونیم که نگرش ما درسته ،باید برای راحت زندگی کردن خودمون نگرش خودمون رو تغییر بدیم؟!!
یا اینکه بگیم نه !! نه نگرش ما تغییر کنه و نه دنیا رو تغییر بدیم و نه حتی سعی کنیم که دنیا رو تغییر بدیم؟
پس یه سوال اساسی تر برام میمونه !!
نکلیف منتظر چی میشه؟

سلام به استاد و همه دوستان عزیز
اگر دوست داشتید به سوال ها جواب بدید،ممنون

سلام

۱-ما به اندازه وسعمان مسوولیت داریم.
۲-در هر کاری خصوصا امر به معروف و نهی از منکر (این سوال شما در این مقوله می گنجد) باید از روشهای صحیح غالبا غیر دستوری استفاده کرد.

ارمز شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه اهالی خوب کلبه
اشنای عزیزم در جواب سوالت باید بگم که منظور داستان عوض کردن دیدگاهمون نسبت به افراد دورو برمونه که سعی کنیم عینک خوش بینی بزنیم همونطور که پدر م همیشه میگن اگه عینک سیاه بزنی همه رو سیاه میبینی اگه عینک سبز بزنی همه رو سبز میبینی.اگه یه خورده نسبت به اطرافمون خوش بین تر باشیم زندگی برامون خیلی لذت بخشتر میشه.
بانظر تو در مورد امربه معروف و نهی از منکر موافقم که از ضروریات و فروع دینمون هست . خیلی از مواقع هم باید سعی کنیم تغیرات ایجاد کنیم . منکر این مطلب نیستم. اما با خوش بین بودن (یعنی تاجاییکه میشه و راه داره تا از بدی کسی مطمئن نشدیم بنا رو برخوبی بگذاریم)دنیا برامون شیرینتر میشه.

آشنا شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:13 ب.ظ

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود

عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود

شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر

مهربانی حاکم کل مناطق می شود

(این شعر از خودم نبود)

الهوئی شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام استاد
به به سلام آشنای عزیز، می بینم که اینجام ولکن نیستی! رحیمه جان خدا صبرت بده!!

از شوخی که بگذریم مطالب عالی میذارید، دست همتون درست ( چیه میگید لات شدم !؟ عزیزمی دارم از افعال مثبت استفاده می کنم! )

راستی بالاخره شکر خدا دارم بعد مدتها یه متن کوتاه می نویسم ، کاملش کردم میارم میذارمش در موردش نظر بدید
فعلا، در پناه حق، التماس دعا

سلام

آشنا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام فاطمه جان
چه عجب!!
خدا به رحیمه همون چهار سال پیش صبر داده!!
در ضمن شما لات بودی، خودت خبر نداشتی!!!
منتظر متن قشنگت هستم، اگر جایی برای نظر دادن داشت ،چشم نظر میدم
یاحق

مرتضی یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:11 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
آشنای عزیز حال و احوالت چطوره؟
اون روز که به همراه منتظر شیرینی قبولی دکترای موجود رتبه ۴ رو گرفتیم دیدم که داشت سرشو می خاروند اما تا خواست چشمه ی اشعارش به جوشش بیوفته خنده ای کردم و فضا رو بردم به خاطرات گذشته ای که با هم داشتیم.
از یه جلسه یکی مونده به اول کلاس سنتز برای منتظر گفتیم و کلی خندیدیم


سلام استاد
یه جا دیده بودم که در جواب یکی از بچه ها "استاد شعرهای خودتون رو برامون میارید" به صراحت "نه" گفتید
و از این رک گویی تون خیلی حال کردم
فکر کنم آشنا بود

این محسن رو هم دعا کنید. هر روز یه پروژه جدید واسش تعریف می شه. دیگه دارم نگرانش می شم.

سلام
نه که صراحت نمی خواد نه اه دیگه.

شعرهای شیمیایی من موجودند.

ان شاالله مشکلش حل می شه

ارمز یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:21 ب.ظ


هزََاران سال بود که می خواست به دنیا بیاید . هزاران سال بود که ذوق داشت. هزاران سال بود که نوبتش نمی رسید. و هر روز کسی به دنیا می آمد و او غبطه می خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود .
و سرانجام روزی رسید که به او گفتند : دیگر ، نوبت توست . چمدانت را ببند و آماده رفتن باش .

***
چمدانش کوچک بود. کوچکتر ازیک بند انگشت و او آنقدر داشت که می خواست با همان چمدان بند انگشتی برود ،که گفتند : صبر کن ، سفرت دور است .

سفرت طولانی گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بیراهه ها . چقدر بالا و چقدر پائین . چقدر دور و چقدر نزدیک . پس چیزی با خودت ببر، چیزی که با آن بتوانی آن همه بالا و پائین و دور و نزدیک را بپیمائی.
پس او دو پا برای خودش برداشت . برای رفتن ها و دویدن ها ، برای گشتن ها و پیمودن ها ، برای جستجو .
***
بی تاب به دنیا آمدن بود می خواست با همان دو پا برود که گفتند : صبر کن ، آنجا که می روی تماشائی است ، چقدر سبز و چقدر سرخ ، چقدر زرد و بنفش و آبی ،؛ چقدر سیاه و سفید . چقدر ریز و درشت و کوچک و بزرگ و این و آن . چقدر زیبائی و شگفتی منتظرند تا برای تو باشند تا جزئی از تو شوند ، پس چیزی با خودت ببر که به کار دیدن و تماشا بیاید . و گرنه دنیا تاریک است .
و او دو چشم برای خودش برداشت .

عجله داشت می خواست زودتر به دنیا بیاید ، می خواست با همان دو چشم و دو پا برود که گفتند صبر کن . آنجا که تو می روی پر است از نغمه و ترانه و صوت و صدا ، پر آهنگ ونوا ، و همه منتظرند تا به تو برسند ، همه می خواهند برای تو باشند . پس چیزی با خودت ببر که ربط تو باشد با آنها و گرنه دنیا سوت و کور است .
و او دو گوش برای خودش برداشت .

***

و او هر روز چیزی بر می داشت . لبی برای لبخند و زبانی برای گفتن و دستی برای ساختن و چیزی که با آن ببوید ، و چیزی که با آن بنوشد و چیزی که با آن بفهمد و چیزی که با آن ...
و هر روز چمدانش بزرگ و بزرگتر شد . نُه ماه ، روز و شب و شب و روز ، نُه ماه به هفته ها و به روزها ، نُه ماه به دقیقه ها و ثانیه ها چمدان بست . چمدانی از خون و سلول و استخوان ، چمدانی از جان ، چمدانی از تن .

گفتند : اینها ابزار توست، در سفر زندگی . از همه شان استفاده کن و بسیار مراقبشان باش که همه به کارت آید . اما وقتی خواستی برگردی ، چمدان را همان جا بگذار و سبک برگرد.

و آن وقت به او صندوقچه ای دادند ، سرخ و کوچک ؛ و گفتند : بهترین و زیباترین و قیمتی ترین چیزها در این است . هم خدا هم نور و هم بهشت . مراقب باش که هرگز گمش نکنی . نامش قلب است . و با این است که تو انسان می شوی . و گرنه این چمدان خون استخوان ، بی این قلب ، هیچ ارزشی ندارد.

و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .

اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد و همین که دستهایش را گشود ، احساس کرد چیزی را جا گذاشته ، هی چندین بار چمدانش را زیر و رو کرد ، همه چیز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهمید ؛ فهمید که آن صندوقچه سرخ را با خود نیاورده است .

آه ، او قلبش را جا گذاشته بود .

و آنجا بود که شروع کرد به گریه کردن . گریه می کرد و هیچ کس نمی توانست آرام اش کند . زیرا هیچ کس نمی دانست او برای چه می گرید.

تا اینکه زمزمه ای آرام را در گوشش شنید ، زمزمه ای که می گفت : عزیز کوچکم خوش آمدی به جهان ، اما حیف که تو هم باشتاب آمدی و حیف که تو هم قلبت را جا گذاشتی.

آدم ها همه همین کار را می کنند ، همه با عجله می آیند و همه قلبشان را جا می گذارند و همه همان لحظه‌‌ نخست از آن باخبر می شوند و برای این است که همه وقتی به دنیا می آیند ، گریه می کنند ، اما بعدها یادشان می رود ، یادشان می رود که چیزی را جا گذاشتند ،و فکر می کنند این که در سینه شان است ؛ این که به اندازه مشت بسته شان است قلب است ، اما این قلب نیست ! قلب چیز دیگری هست .

حال ،عزیز کوچکم !دیگر گریه نکن ، زیرا زندگی تلاشی است که هر کس برای پیدا کردن قلبش می کند . برای پیدا کردن آن چیز دیگر.

و برای این است که زندگی این همه زیباست . این همه ارزشمند ، این هموار .

دنیا پُر است از چیزهایی که به تو می گوید قلبت را چگونه می توانی دوباره پیدا کنی. شاید هر چیز کوچک و شاید هر چیز بزرگ. و بدان که این یک جستجوی بی پایان است .
پس لبخند بزن و زندگی کن ؛ و او لبخند زد و زندگی شروع شد.

***

و او در جستجوی قلبش به اینجا و آنجا رفت . به هر گوشه وبه هر کنار . به هر پایین و به هر بالا . تا ابنکه روزی به دانه ای رسید و به او گفت : من دنبال قلبم می گردم ، آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام . همه جا را می گردم و نمی دانم از کجا پیدایش کنم ؟ تو می توانی کمکم کنی ؟

دانه گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان را از کجا می آورند. ولی خوب می دانم دانه ها چگونه دارای قلب می شوند . اگر دوست داری تا قلب مرا ببینی .

و او همراه دانه رفت .

دانه پنهان شد ، دانه درد کشید ، دانه ترک خورد ، دانه ریشه زد ، دانه دستهایش را بلند کرد . دانه قد کشید ، دانه ساقه شد . دانه شاخه شد . دانه جوانه زد . دانه برگ داد و شکوفه کرد و میوه آورد.

دانه سایه اش را به این وآن بخشید. دانه میوه اش را به این و آن بخشید. دانه ساقه و شاخه و همه خودش را بخشید . و گفت : دانه ها این گونه صاحب قلب می شوند . آدم ها را اما نمی دانم .

و آن وقت دانه ، درختش را به او داد .و او درختش را در سینه اش گذاشت . تا همیشه به یاد داشته باشد که دانه ها ، قلبشان را از کجا می آورند.

و او با درختی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا می رفت ، تا به قطره ای رسید ، به قطره ای که در برکه ای کوچک بود . و به او گفت من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام، تو می دانی ازکجا می توانم یک قلب دیگرپیدا کنم ؟ قطره گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان رااز کجا می آ ورند ، اما میدانم می شود هر قطره چگونه صاحب قلبی بزرگ می شود . و او همراه قطره به برکه رفت تا راز قلب قطره را بفهمد .

و خورشید ، داغ بر قطره تابید ، قطره تاب آن همه داغی را نیاورد . هیچ شد و چون هیچ شد ، سبک شد وچون سبک شد به آسمان رفت . قطره ابر شد ، قطره باران شد ، قطره چکید، قطره جاری شد . قطره رود شد . قطره رفت به پای هر درختی و هر بوته و هر گل . قطره زنده کرد ، قطره پاکی داد . قطر رویاند ، قطره نوشاند ، قطره فرو رفت ، قطره فرا رفت . قطره گذشت و رسید و تمام شد ، قطره دریا شد .

و قطره دریا را به او داد تا او همیشه به یاد داشته باشدکه قطره ها چگونه صاحب قلب می شوند ، قلبی بزرگ .

او با درختی و دریایی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا رفت .و به راهی باریک رسید . به راه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام تو می دانی من از چه راهی میتوانم به قلبم برسم ؟ راه گفت : نه ، من این را نمی دانم ، اما می دانم راه ها از کجا می روند تا به قلبشان می رسند ، به آن قلبی که گرداگرد زمین کشیده شده است . ؟

اگر می خواهی همراه من بیا ، و او همراه راه شد. راه ، باریک بود ، راه تنگ و تاریک بود . راه ، سخت بود و ناهموار . و راه هی رفت و هی رفت و هی رفت . راه ادامه داد، راه از پا ننشست . راه دنبال رسیدن نبود ، راه در آرزوی رساندن بود.
راه جستجو می کرد ، راه می گشت ، راه پیدا می کرد . اما نمی ایستاد ، همچنان می رفت . او مقصدی نداشت ، مقصدش تنها رفتن بود .

و راه ، جاده ای به او داد تا آنرا در سینه اش بگذارد و بداند که قلب جاده ها هرگز نمی ایستد .

***

و او با درختی و دریایی و جاده ای در سینه اش به اینجا و آنجا و به هرجا رفت . تا به آینه ای رسید . به آینه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشتم . تو می دانی من چگونه می توانم دوباره قلبم را پیدا کنم ؟
آینه گفت : قلبها و آینه ها به هم شبیه اند . آینه ها می شکنند و قلبها هم .آینه ها غبار می گیرند و قلبها هم . آینه ها نشان می دهند و قلبها هم .

من می روم تا قلبم را پیدا کنم . و شاید آنجا که قلب آینه ای هست ، قلب تو هم باشد .
و آینه هر روز خودش را پاک کرد و پاک کرد و پاک کرد ، از هر غبار و هر ذره و هر لکه ای . و هر روز شفاف تر و هر روز زلال تر و هر روز صاف تر .

آنوقت روبروی هر لبخندی نشست و روبروی هر اشکی و روبروی هر شکفتن و هر پژمردنی ، روبروی هر طلوع و غروبی ، روبروی هر پائیز و بهاری . روبروی هر غم و شادی و ترانه و سوگی . آینه هیچ چیز نداشت و همه چیز داشت . آینه هیچ کس نبود و همه کس بود .

آینه خودش را به او داد ، تا او بداند که قلبها همان آینه ها هستند .

***

و او با درختی و دریایی و جاده ای و آینه ای در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هرجا رفت ، تا به ستاره ای رسید و به سنگ ریزه ای و به نسیمی و به شعله ای و به پرنده ای و به گُلی . و به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگی . و ستاره به او کهکشانی داد و سنگریزه به او کوهی ؛ و نسیم به او طوفانی و شعله به او آتشفشانی و پرنده به او آسمانی و گل باغی را ...

و روزی رسید که در سینه اش دشتی بود که پلنگان و آهوان در آن باهم می دویدند ؛ و آسمانی که کبوتران و عقابان با هم در آن پرواز می کردند و اقیانوسی که در آن نهنگان و عروسان دریایی با هم می رقصیدند .

روزی رسید که در سینه اش جاده ای بود که آرزوهای دور و دعاهای ناممکن را به مقصد می رساند . و کهکشانی که هر ستاره اش چراغ خانه ای را روشن می کرد و باغی که هر گلش لبخندی بود که بر لبی می نشست . بر لب هر کودک و هر پیر و هر جوانی . بر لب هر زرد و سفید و سرخ و سیاهی .

***

و حالا او قلبش را پیدا کرده بود ، قلبی که نامش جهان بود . جهان بزرگ بود اما او از جهان بزرگتر زیرا که جهان را در سینه اش جا داده بود .

او چمدان کوچکش را همینجا گذاشت ؛ زیرا دیگر نیازی به آن نداشت . اما قلبش را با خودش برد و این زیباترین چیزی بود که می توانست با خود ببرد .

عرفان نظرآهاری

آن وقت به او صندوقچه ای دادند

ارمز دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ

به نام خدا
سلام به اهالی خوب صندوقچه

زینتِ بخشندگان، امام جواد (ع) می آید تا زمین مدینه، یک بار دیگر مولودی دیگر از نسل هابیل را به شادباش بنشیند. می آید تا چشمان آسمان به روشنی سیمایش روشن شود.

***میلادش مبارک***


دوازده قطره از دریای فضایل


(1)
ابن قیاما نامه ای کنایه آمیز به امام رضا(ع) نوشته بود. گفته بود: تو چه امامی هستی که فرزند نداری؟
حضرت با ناراحتی جواب داده بود: « تو از کجا می دانی که من فرزندی نخواهم داشت. به خدا شب و روز نمی گذرد جز این که خداوند به من پسری عنایت خواهد کرد که به سبب او میان حق و باطل را جدایی می دهد»1

(2)
وقتی امام جواد(ع) به دنیا آمد، امام رضا(ع) فرمود: «حق تعالی فرزندی به من عطا کرد که هم چون موسی بن عمران دریاها را می شکافد و مثل عیسی بن مریم خداوند مادرش را مقدس گردانیده و او طاهر و مطهر آفریده شده» آن وقت مرثیه فرزندش را خواند و گفت: «این کودک به جور و ستم کشته خواهد شد و اهل آسمان ها برایش گریه خواهند کرد، خدای متعال بر دشمن و قاتل او غضب خواهد کرد؛ آنها بعد از قتل او بهره ای از زندگی نخواهند برد و به زودی به عذاب الهی واصل خواهند شد.»
آن شب که امام جواد(ع) به دنیا آمد، امام رضا(ع) تا صبح در گهواره با او سخن می گفت...
مشهور است که رنگ صورت آن حضرت گندم گون بود. قد بلندی داشت و نقش روی انگشترش «نعم القادرالله» بود.2

(3)
ابویحیی صنعانی می گوید: در مکه به محضر امام رضا(ع) شرفیاب شدم. دیدم حضرت موز پوست می کنند و در دهان فرزندشان ابوجعفر(امام جواد(ع) می گذارند. عرض کردم: این همان مولود پرخیر و برکت است؟
فرمود: آری. این مولودی است که در اسلام، مانند او و برای شیعیان ما، بابرکت تر از او زاده نشده است.3

(4)
مردی پیش امام رضا(ع) آمد و گفت: زبان پسرم سنگینی دارد. فردا او را پیش شما می فرستم تا دستی بکشید و برایش دعا کنید. هرچه باشد او غلام شماست. امام(ع) فرمود: او غلام ابی جعفر(امام جواد) است. فردا او را پیش ابی جعفر بفرست.4

(5)
محمدبن حسن بن عمار می گوید: یک روز در مدینه خدمت علی بن جعفر عموی گرامی امام رضا(ع) نشسته بودم. در همین هنگام امام جواد(ع) هم وارد شد. دیدم که علی بن جعفر با سرعت از جا بلند شد و بدون کفش و عبا به استقبال امام جواد(ع) رفت و دستش را بوسید و به او احترام زیادی گذاشت.
امام جواد(ع) به او فرمود: «ای عمو! خدا رحمتت کند؛ بنشین» علی بن جعفر گفت: آقای من! چطور بنشینم و شما ایستاده باشی؟
وقتی علی بن جعفر به جای خود برگشت، اصحابش او را سرزنش کردند و گفتند: شما عموی پدر او هستید و با او این طور رفتار می کنید؟
علی بن جعفر دست به محاسن سفیدش گرفت و گفت: «ساکت باشید؛ اگر خدای عزوجل این ریش سفید را سزاوار امامت ندانست اما این کودک را سزاوار دانست و چنین مقامی به او عطا کرد، چرا من فضیلت او را انکار کنم؟ پناه بر خدا از سخن شما. من بنده او هستم...5

(6)
امام رضا(ع) که به شهادت رسید، امام جواد(ع) بر منبر رسول الله(ص) رفت و فرمود: «من محمدبن علی الجواد هستم. من نسب های همه مردم را می دانم، چه مردمی که به دنیا آمده اند و چه مردمی که به دنیا نیامده اند. ما این علم را قبل از این که عالم هستی خلق شود، داشته ایم و بعد از فنای عالم هستی نیز این علم را داریم. اگر نبود تظاهر اهل باطل، حکومت اهل گمراهی و شک مردم عوام؛ چیزهایی می گفتم که همه از اولین و آخرین را به تعجب وامی داشت.» آن وقت دست شریفشان را بر دهان مبارکشان گذاشتند و خطاب به خودشان فرمودند: «ساکت باش محمد! همان طور که پدران تو پیش از تو سکوت کردند...»6

(7)
چون امام جواد(ع) به بغداد تشریف آوردند، قبل از این که مأمون را ملاقات کنند، روزی آن ملعون به قصد شکار از کاخ خود خارج شد؛ در اثنای راه، به جمعی از کودکان رسید که مشغول بازی بودند. امام جواد(ع) نیز همراه آنها مشغول بازی بود. وقتی بچه ها کوکبه مأمون را دیدند، پا به فرار گذاشتند. امام جواد(ع) از جای خود حرکت نفرمود و بی آنکه وقار و آرامشش را از دست بدهد، در جای خود ایستاده بود؛ تا این که مأمون نزدیک ایشان رسید. از جلالت و متانت آن حضرت تعجب کرد. مرکب را نگه داشت و گفت: تو چرا مثل بچه های دیگر از سر راه من کنار نرفتی؟
حضرت فرمود: «ای خلیفه! راه تنگ نبود که لازم باشد آن را برای تو باز کنم. خلافی هم مرتکب نشده بودم که بخواهم از تو فرار کنم و فکر نمی کنم تو کسی را بدون جرم، عقوبت کنی!»
تعجب مأمون بیشتر شد. گفت: اسم تو چیست؟ حضرت فرمود: محمد. گفت: پدرت کیست؟ فرمود: علی بن موسی. مأمون تعجبش برطرف شد و یاد به قتل رساندن امام رضا(ع) افتاد و از آنجا دور شد. وقتی به صحرا رسید، پرنده ای در آسمان نظرش را جلب کرد، بازی را به هوا فرستاد تا او را شکار کند. بعد از مدتی که باز برگشت، در منقارش یک ماهی ریز بود که هنوز جان در بدن داشت! مأمون متعجب شد که چگونه می شود از آسمان ماهی زنده آورد؛ آن ماهی را در دست گرفت و برگشت. رسید به همان جا که بچه ها بازی می کردند، بچه ها دوباره گریختند و امام جواد(ع) دوباره در جای خود ایستاد.
مأمون گفت: ای محمد! اگر گفتی در دست من چیست؟ حضرت فرمود: «حق تعالی چندین دریا خلق کرده که ابرها از آنها به هوا بلند می شوند و ماهی های خیلی ریز همراه ابرها به بالا می روند و بازهای شکاری پادشاهان، آنها را شکار می کنند و پادشاهان آنها را در دست خود پنهان می کنند تا به وسیله آن برگزیدگان از سلاله نبوت را امتحان کنند..»7

(8)
حسین مکاری می گوید: وارد بغداد شدم و دیدم امام جواد(ع) در نهایت عزت زندگی می کند. با خود گفتم: با این زندگی خوب و غذاهای لذیذ، دیگر امام جواد(ع) به مدینه برنخواهد گشت. تا این خیال از ذهنم گذشت، حضرت سرش را بلند کرد، دیدم که رنگ صورتش زرد شد. فرمود: «ای حسین! نان با نمک نیم کوب در حرم رسول خدا(ص) برای من بهتر از این وضعی است که مشاهده می کنی.»8

(9)
ابوهاشم جعفری می گوید: در مسجد مسیب به امامت امام جواد(ع) نماز خواندیم. در آن مسجد درخت سدری بود که خشک و بی برگ بود. حضرت آب طلبید و زیر درخت وضو گرفت. آن درخت در همان سال زنده شد و برگ و میوه داد.9

(10)
عبدالله ابن زرین می گوید: من در شهر مدینه زندگی می کردم. امام جواد(ع) هر روز کارشان بود که هنگام ظهر به مسجد می آمد؛ به سمت قبر رسول خدا(ص) می رفت. به آن حضرت سلام می داد. آن وقت به سمت خانه فاطمه(س) می رفت. نعلینش را در می آورد و به نماز می ایستاد...10

(11)
علی بن خالد می گوید: من در سامرا بودم. باخبر شدم مردی را زندانی کرده اندکه ادعای نبوت داشته. پشت در زندان رفتم. با مأمورین طرح دوستی ریختم تا بالاخره توانستم پیش آن مرد بروم. دیدم که مرد فهمیده ای است. از او پرسیدم داستان تو چیست؟ گفت: من اهل شام هستم. یک روز در موضع رأس الحسین عبادت می کردم که شخصی پیش من آمد و گفت: با من بیا. با او همراه شدم که ناگهان خود را در مسجد کوفه دیدم. به من گفت: این مسجد را می شناسی؟ گفتم: مسجد کوفه است. با هم نماز خواندیم. همراه او بودم که خود را در مسجدالنبی دیدم. او به پیامبر(ص) سلام داد. من هم سلام دادم. با هم نماز خواندیم. همراه او شدم و دیدم که در مکه هستم. همراه او مناسک حج را انجام می دادم که ناگهان خود را در همان جای اول خود در شام دیدم. این حادثه در سال بعد هم برای من اتفاق افتاد. اما این بار وقتی از مناسک حج فارغ شدیم و مرا به شام برگرداند و خواست جدا شود او را قسم دادم و گفتم به حق آن کسی که تو را بر این کارها توانا کرده، بگو که هستی؟ فرمود: من محمدبن علی بن موسی هستم. این خبر همه جا پیچید تا به گوش وزیر معتصم رسید. او مرا دستگیر کرده و با زنجیر به بغداد فرستاد. نامه ای برای وزیر نوشتم و گزارش کار خود را برایش شرح دادم. اما او جواب داد به همان کسی که تو را یک شبه از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و از مکه به شام برگرداند، بگو که تو را از زندان نجات دهد. علی بن خالد می گوید: داستان او مرا اندوهگین کرد. دلم به حالش سوخت، دلداری اش دادم و رفتم. صبح زود دوباره به سمت زندان آمدم. دیدم سرپاسبان و زندانبان و عده ای از مردم جمع شده اند. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: مردی که ادعای نبوت کرده بود دیشب در زندان گم شده. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا پرنده ای او را با خود برده است.11

(12)
محمدبن سنان می گوید: خدمت امام هادی(ع) رسیدم. به من فرمود: «محمد! برای آل فرج، اتفاقی افتاده؟» گفتم: آری عمربن فرج (والی مدینه) وفات کرد. حضرت فرمود: «الحمدلله».
شمردم تا بیست و چهار بار حضرت خدا را شکر کرد. عرض کردم: مولای من! اگر می دانستم این قدر خوشحال می شوید پابرهنه و دوان دوان خدمتتان می رسیدم. حضرت فرمود: «ای محمد! مگر نمی دانی او که خدایش لعنت کند، به پدرم چه گفته؟» عرض کردم: نه. فرمود: «پدرم درباره موضوعی با او سخن گفت. او در جواب گفت: فکر کنم تو مست باشی. پدرم فرمود خدایا! اگر تو می دانی که من امروز را به خاطر رضای تو روزه بوده ام، مزه غارت شدن و خواری و اسارت را به او بچشان. به خدا سوگند پس از چند روز، پول ها و دارایی هایش غارت شد. سپس او را به اسیری گرفتند و اکنون هم که مرده است، خدا رحمتش نکند. خدا از او انتقام گرفت و همیشه انتقام دوستانش را از دشمنایش می گیرد.»12




پی نوشت ها:
1. کافی، ج2، الاشاره والنص علی ابن جعفرالثانی(ع)، ح4، ص103
2. جلاءالعیون، ص961
3. سیره پیشوایان، ص961
4. کافی، ج2، الاشاره والنص علی ابن جعفرالثانی(ع)، ح11
5. همان، ح 12
6. زندگانی چهارده معصوم(ع)، آیت الله مظاهری، ص144
7. جلاءالعیون، ص3-962
8. آشنایی با زندگی چهارده معصوم(ع)، سیدمهدی شمس الدین، ص178
9. کافی، ج2، مولد ابی جعفر محمدبن علی الثانی(ع)، ح10
10. همان، حدیث2
11. همان، حدیث1، ص413
12. همان، حدیث9، ص421

آشنا دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ

امام جواد علیه السلام:

افزونی نعمت از جانب خداوند بریده نشود تا شکرگزاری از سوی بندگان بریده شود
ولادت جواد الائمه علیه السلام برهمه مبارک باد.



سلام به آقا مرتضی
خدا رو شکر خوبم
شما که خودتون شعر نمیگید (مخصوصا عاشقانه)، چرا نذاشتید چشمه شعر آقای دهقان بجوشه؟!!!
حالا شعر هم نگفتید اشکال نداره، ولی به ما سر بزنید(البته اینو به منتظر عزیز هم میگم).

سلام رحیمه جان
خیلی ممنون از مطالب قشنگت

آشنا سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 ب.ظ

جانا خمور گردان این جسم و چشم ما را
یا از سرای گل ها،دستی بگیر ما را

وقتی که دل اسیر رنگ و صدای ناز است
ساقی از آب زندگانی، جامی بده تو ما را

نی دل قرار ماندن، نی سر هوای رفتن
کاش آن درخت ممنوع،گم بود چشم ما را

فردا که دفتر دل باز است پیش مستان
وای از دلم خدایا، عفوی ببخش ما را

آشنا سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:23 ب.ظ

جانا خمور گردان این جسم و چشم ما را
یا از سرای گل ها،دستی بگیر ما را

وقتی که دل اسیر رنگ و صدای ناز است
ساقی از آب زندگانی، جامی بده تو ما را

نی دل قرار ماندن، نی سر هوای رفتن
کاش آن درخت ممنوع،گم بود چشم ما را

فردا که دفتر دل باز است پیش مستان
وای از دلم خدایا، عفوی ببخش ما را

الهوئی سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:31 ب.ظ

بسمه تعالی
سلام بر اهالی خوب صندوقچه
سلام استاد روزتون بخیر
آشنای عزیزم حالت چه طوره؟
چه احادیث زیبایی! چه روایات عالی ای! واقعا لذت بردم ، خدا اجرتون بده همگی
هستیم آشنای عزیز ولی نامحسوس، میام - می خونم - میرم:-) راستی اون موقع پیامم رو ارسال کردم یادم رفت بگم ، منظور اون کامنتی که خانم ارمز عزیز ( لابد با خودت میگی چرا اسم کوچیکشو نذاشتم ؟ اول گذاشتم ولی بعد دیدم خب شاید راضی نباشه بنده خدا همش با اسم کوچیک خطابش کنم این شد که دیگه این شد! ارمز جان اگه راضی هستی بگو) گذاشته بود : اون شخص مشکل از خودش بود نه از بقیه که او اطرافیانش رو وادار کرده بود به خاطر او تغییر کنن و این معنی امر به معروف و نهی از منکر نیست.
واما بعد شکرخدا پروژه! منم به پایان رسید، متن کوتاهیه امیدوارم مورد توجه دوستان قرار بگیره و نقدش هم کنن. یه توضیح کوچیک در مورد این متن، موضوعش ریا هست که به نوعی شرک به حساب میاد ،یه جاییش هم از مطلبی که تو وبلاگ خوندم تأثیر گرفته (دقیق بگم در مورد زمانی که توش به کار رفته از یه مطلب از کلبه 13 عزیز با این عنوان که «چرا غروب جمعه دلگیر است» گرفته شده)
*******************************************************************************************************
هوالغفور

جمعه بعد از ظهر بود اومدم پای کامپیوترم و سری به وبلاگ زدم و مطالبش رو که خوندم تصمیم گرفتم یه چند تا مطلب دست اول هم بذارم. با خودم گفتم مطالبی بذارم که هر کی بخونه کیف کنه و تحسینم کنه.
خلاصه شروع کردم به نوشتن:
" این مطلب رو میذارم به افتخار استاد که خوشش بیاد، اینم واسه فلانی که لذت ببره؛ این رو اگه بهمان کس بخونه کلی ذوق میکنه، وای که چه حالی میده همه نظرشون در مورد آدم کلی تغییر میکنه، رو آدم حساب دیگه ای وامی کنن.
ولی خودمونیما مطالبم مطالب خوب و عالی ایه واسه همین تأثیرش دوچندانه و میشه همون طور که خودم می خوام!
چه شود!!
چه مییییکنه این بازیکن!!! "
کلی مطلب عالی و درجه یک بود که دو ساعتی هم طول کشید تا تایپشوون کردم.
بعد دو ساعت با کلی ذوق و شوق و اینکه کلی روشون حساب واکرده بودم نوشتنم تموم شد و خواستم مطالب رو ارسال کنم؛ همین که رو shatel کلیک کردم کامپوترم هنگ کرد. هرچی کردم فایده نداشت، این در بزن اون در بزن اما انگار نه انگار هیچ فایده نداشت. یک ساعتی رو باهاش ور رفتم ولی بی فایده بود.
گریه م دراومد. آخه فقط همینا نبود، یه سری مطالب دیگه هم بود که واسه کارم لازم داشتم؛ اونا رو هم مثل اینا ذخیره نکرده بودم. تنها کاری که می تونستم بکنم خاموش کردن کامپیوتر بود. اشک بود که مثل بارون از چشمام جاری بود!
" خدایا چی کار کنم اگه خاموشش کنم همه زحماتم برباد میره! حالا اونا به کناره این یکی ها رو چی کار کنم. اینا رو که جای دیگه ای ندارم، با کلی زحمت جمع و درستشون کردم!
ای خدااااا ... "
دستامو لای موهام فرو کردم ، آرنجمو روی میز تکیه دادم و سرمو پایین انداختم. تو حال و هوای خودم بودم، با خودم هی می گفتم همش سوخت همش سوخت همش سووووخت ... ، که چیزی در درونم گفت:
« اگه چشم باز کنی و ببینی روز تحقیق وعده الهی و قیامته، اون موقع اگه ببینی نامه عملت خالیه و همش سوخته، اون موقع چی کار می کنی!؟ »
یک آن چنان ترسی تمام وجودم رو فراگرفت که نفسم بند اومده بود، همین طور از شدت حیرت سرمو تکون میدادم و مبهوت بودم
تمام وجودم به لرزه افتاده بود

سیل اشک از چشمام روان شد، اما این بار نه به خاطر از دست دادن مطالبم که به خاطر از دست رفتن اعمالم
به خاطر ریا ...

حالا دیگه عصر شده بود، عصر دلگیر جمعه، همون موقع که میگن نامه اعمالمون پیش روی حضرت امام عصر قرار می گیره.....
*************************************************************************************************************
همگی التماس دعا

سلام

ارمز سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ

به نام خدا
سلام
فاطمه جان متنت خیلی زیبا بود. میدونم که از اعماق دلت بر میاد برای همین هم به دل میشینه . تلنگری بود نه برای اینجا بلکه برای همه مواقع.همه مون باید مواظب این شیطون بدجنس باشیم تا گولمون نزنه و کارامون با ریا قاطی نشه .

التماس دعا

ممنون از خانم ارمز که هست.

آشنا چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ق.ظ

سلام فاطمه جان
اول در مورد نظرت درباره داستان رحیمه جان(خودش گفته اینقدر رسمی باهام صحبت نکن) میگم:"شما از کجا فهمیدی که اون شخص مشکل از خودش بود؟چون میخواست اطرافیان را مجبور کنه که سبز بشن؟
به نظر من اینقدر ساده نمیشه گفت که دقیقا مشکل از اون بوده یا نه؟ولی حتما یه جایی از کارش مشکل داشته،و اون به نظر من بخش اجبارش بوده
البته من جوابم رو در مورد سوالهای قبلی گرفتم ولی این مطلبی که شما گفتی کلا یه بحث دیگه است

در مورد متن روان و زیبات ،
واقعا عالی بود و اشک منم در آوردی
البته من از نزدیک شاهد این صحنه ها و مثل اینها بودم (خودت که بهتر میدونی)و همیشه به حال و هوای شما ها غبطه خوردم

ممنون از آشنا

حسین دهقان چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام به همه

سلام آشنای عزیز
ممنون از لطفتون.امیدوارم شما در امتحان اصلی موفق و سربلند باشید.
راستش چند وقتی ست درگیر کارها و پایان نامه و انتخاب دانشگاه و استاد و مصاحبه و... هستم. خدا بهم صبر بده!

سلام مرتضی
تو شیرینی گرفتن عجله کردی. صبر میکردی پشیمون نمیشدی! از دستت رفت...

یا حق

ببخشید بابت دیرکرد
دو روز نبودم

گندم جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن (شکسپیر)

آشنا دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ق.ظ

سلام به استاد گرامی

سلام به گندم عزیز
خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم که به کلبه سر میزنی

مهربانی را اگر قسمت کنیم
من یقین دارم به ما هم میرسد.
آدمی گر ایستد بر بام عشق،
دستهایش تا خدا هم میرسد.

بازم به ما سر بزن



به نام خدا

سلام آشنای قدیمی

ممنون که هستی.
امیدوارم فشار کارها باعث نشود که نباشی اما در آنروز هم نمی خواهیم تحمیلی بر کسی باشیم. اگر این آزادی را برای هم محترم بشماریم بسیاری از مسایل حل می شوند.

ارمز دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:44 ب.ظ

*** گفتگو با حضرت آدم !***

نامت چه بود؟
آدم

فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟
بهشت پاک

اینک محل سکونت؟
زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است

قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک

جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟
در کار کشت امیدم

شاکی تو ؟
خدا

نام وکیل ؟
آن هم خدا

جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟
همین
!!!!
حکمت؟
تبعید در زمین

همدست در گناه؟
حوای آشنا

ترسیده ای؟
کمی

ز چه؟
که شوم اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی

که؟
گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟
زیاد

برای که؟
تنها خدا

آورده ای سند؟
بلی

چه ؟
دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟
بلی

چه کسی ؟
تنها کسم خدا

در آ خرین دفاع؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

آشنا سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ

سلام استاد
فشار کار که چه عرض کنم ، بیشتر فشار فکرها باعث شده کم رنگ تر بشم
انشاا... که پر رنگ تر میشم


سلام رحیمه جان
از متن خییییییییییلی قشنگت ممنون
دعا میکنم خدا عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه

سلام
ان شاالله

در هر حال ام شاالله موفق باشید.

آشنا سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:29 ب.ظ

قطار میرود و ایستگاه نشسته برجایش
امان از آن دلی که گذارند بی خبر جایش

چه روزگار غریبی ست !!در آن هر کس
رود به دنبال آرزو و آمالش

دوباره خواب دیدم آن آشنای حیران را
گرفته دست،کاسه ای صبر و من به دنبالش

کنار ساحل و دریا اگر گذر کردی
نگر که چوب حراج زده اند به انتظار آقایش

ارمز چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ب.ظ

به نام خدا

سلام به استاد عزیز
خوب هستید؟ان شاءالله همیشه سالم و سلامت باشین مارو تو دعای خیرتون فراموش نکنین


سلام به اهالی خوب کلبه
که حضورشون یکم کمرنگ شده
(خیلی ها به خاطر امتحانات سرشون شلوغه. همه موفق باشید )

سلام به آشنای عزیزم
دلم برات خیلی تنگ شده
یه درخواست:میشه شعری از دیوان شمس بذاری که چند روزه دلم خیلی هواشو کرده

به نام خدا

سلام خانم ارمز

خدا را شکر ممنونم

من همواره دعاگوی دانشجویان عزیزم و اهالی صندوقچه هستم. خدا کند چپ در نیاید! و اما بعد

حتی به صورت دوستانه و آرزو هم کسی را مخاطب تکلیفی قرار ندهیم که در چارچوب آزادیهای قانونی و شرعی اش هم محدود شود.

صندوقچه اگر نتواند این کمینه آزادی و آرامش فردی را فراهم کند باید درش را گل گرفت!

ممنونم

گندم پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ

گریه کنی اگر
که آفتاب را از دست داده ای
ستارگان را نیز
از دست خواهی داد
(رابیندرانات تاگور)

آشنا شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 ق.ظ

سلام به استاد
و سلام به همه اهالی خوب صندقچه

سلام به گندم عزیز
تا جایی که یادمه همیشه اینقدر قشنگ حرف میزدی و جمله های قشنگ میگفتی
ممنون از حضورت


سلام رحیمه جان
دل منم برات تنگ شده
چشم از دیوان شمس هم یه شعر قشنگ میذارم
ولی فعلا یه شعر از خودم آوردم که امیدوارم جبران این نبودنم بشه




دل از آهنگ این گلهای عاشق می کند آواز
که از اول برایت باز کردم چشم را آغاز

کند آهسته این موسیقی تکرار را، تکرار
دوباره جام می آورده ام من، ساقیا ! اعجاز

چه ساده مهربانی را حکایت میکند ، جانا
بیا امروز برداریم با هم پرده از این راز

نوار عاشقی را پر کند آرام آرام ،این ترانه
بیا و بی خیال از لطف دنیا باش، تا کنی پرواز


سلام آشنا

رحیمی نژاد شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:55 ب.ظ

به نام خدا
سلام آشنای گرامی
خوبید؟
از فردا کم کم شعر های شما و آقای دهقان رو میخونم از هر کدوم خوشم اومد میگم باشه؟ بگم؟
البته از نظر ادبی و اصول شعر گفتن نه ها چون بلد نیستم فقط نظر شخصی:-)

ارمز شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ب.ظ

به نام خدا

سلام

ممنون استاد عزیز
از راهنمایی تون هم متشکرم
چشم


اشنای عزیزم بازم میگم شعرت خیلی زیبا بود واقعا به دلم نشست

چه ساده مهربانی را حکایت میکند ، جانا
بیا امروز برداریم با هم پرده از این راز

سلام

ارمز شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ

در زندگی مانند یک مداد باشیم




پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :


- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :


- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .






- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .




صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .




صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .




صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.




صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .




صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

آشنا یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ق.ظ

سلام به خانم رحیمی نژاد عزیز
خدا رو شکر خوبم
امتحان ها چطور بود؟(خسته نباشید)
حتما منتظر نظراتتون میمونم،
البته از شعرهای خودم(چون نسبت بهشون اختیار دارم) هر کدوم که به نظرتتون بد اومد رو هم بگید ،(دوست داشتین با علت ،دوست نداشتین بی علت)
موفق باشید.
یاحق

آشنا یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:50 ق.ظ

سلام رحیمه جان
اینم یه شعر از غزلیات شمس مولانا




آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست
وان که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

وان که سوگند خورم جز به سر او نخورم
وان که سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟

وان که جان ها به سحر نعره زنان اند از او
وان که ما را غمش از جای ببرده ست کجاست؟

جان جان است، وگر جای ندارد چه عجب؟
این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
وان که در پرده چنین پرده دل بست کجاست؟

عقل چون مست نشد، چون و چرا پست نشد
وان که او مست شد، از چون و چرا رست، کجاست؟

آشنا دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ

شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه ، خندان باشم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد.

ممنون آشنای پرکار

حسین دهقان دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ب.ظ

سلام به همه
سلام استاد
سلام آشنای عزیز
سلام خانم رحیمی نژاد
سلام خانم ارمز

چند روز پیش مجری تلویزیون این شعر زیبا رو خوند من هم گشتم تا پیداش کردم. لطفا نظرتون رو در موردش بدهید.

دل ، بی قرار نیست ادا در می آوریم
چشم انتظارنیست ادا در می آوریم

عمریست درتلاطم دنیا ولذّت است
وقف نگار نیست ادا در می آوریم

مرغی که هر زمان سر یک بام می پرد
دنبال یار نیست ادا در می آوریم

قلبی که دل به صحبت سرما سپرده است
فکر بهار نیست ادا در می آوریم

اصلاً دلی که مست ریا و ربا شود
گوشش به کار نیست ادا در می آوریم

برلب دعای ندبه و دل غرق شهوت است
این انتظار نیست ادا در می آوریم

آقا محبّ واقعی ات در میان ما
یک از هزار نیست ادا در می آوریم

یا علی

سلام
ساده بود مثل عشق
روان بود مثل آب

گندم دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:54 ب.ظ

دیدن لبخند آنهایی که رنج می کشند از اشکهایشان دردناک تر است. (ناپلئون)




(آشنای عزیز از لطفت ممنونم)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد