کلبه بارون و آسمون ۲

سلام 

این کلبه بارون و آسمون ۲ است. 

آنها دو نفرند 

و حال و هوایشان  

ادیب خوش طبع معتقد بدون افراط باشد. 

این شما و این بارون آسمون ... ببخشید بارون و آسمون 

 

ممنون 

استاد

نظرات 127 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ http://............

سلام وبلاگ خیلی قشنگی داری لطفا به ما هم سر بزن.منتظرم

ممنون از حضورتون

حسین پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:53 ب.ظ http://..........

سلام به به چه وبلاگ زیبایی من واقعا کیف کردم مخصوصا از این پستش دمت گرم موفق باشی.منتظرم به منم سر بزنی

ممنون از حضورتون

بوی فیروزه جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ق.ظ

سلام به خوش احساس ترین بخش وبلاگ تبریک می گم بارون و آسمون عزیز.

۱۱۰ شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ب.ظ

پروردگارا!
به من آرامش ده
تا بپذیرم آنچه راکه نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده
تا تغییر دهم آنچه را که می توان تغییر دهم
بینش ده
تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن
مطابق میل من رفتار کنند.

رحیمی نژاد دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ب.ظ

سلام
کجایید پس ؟
موفق باشید.

ایام امتحاناته
وگرنه دل ما هم برای مطالب زیبایشان تنگ شده.

استاد

کمند چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:23 ب.ظ

استاد گرامم سلااااممم.
خوبین؟
چرا از اقای رحمانی خبری نیست؟حالشون خوبه؟


شاد باشید.

به نام خدا
سلام
رسیدن به خیز

من هم دوست دارم که باشد
یعنی آقای رحمانی جزو آدمهایی است که شکسته نفس است (در عین قدرت) و من چنین انسانهایی را دوست دارم (مثل اکثریت دانشجویان عزیزم)
و به اصطلاح خودم دوست دارم با آنها چایی بخورم.
شاید سرش شلوغ است
شاید دلش پر است
شاید ناراحت است
شاید از من ناراحت است
شاید از برخی مدعیان بی هنر لافزن دروغگو
که ادعاهایشان گوش فلک را پر کرده است ناراحت است
واقعا نمی دانم
و با او راجع به این موضوع تا به حال صحبت نکرده ام.
اما این به اصطلاح قهر او یک حسن بزرگ داشت
و به قول گل آقا (خدا بیامرز)
وقتی که نبودیم آن وقت حسرت نبودن ما را خواهید خورد
امیدوارم که بیاید.
در هر حال آزاد است
و به آزادی اش احترام می گذاریم.
که به ما وقت چای خوردن بدهد یا ندهد.
چون برای خودمان هم این حق را قائلیم.
همچون همه.


از شما هم ممنون
واقعا ممنون که باعث می شوید گاه گاهی اصول را تکرار کنیم.

استاد

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ب.ظ

سلام استاد
استاد دقت کردید آقای رحمانی چه علامت سوال بزرگی شده؟؟؟
من فکر میکنم از یه چیزی ناراحته !!!
راستش استاد شما آقایون وقتی یه تصمیمی میگیرید دیگه هیچ کس حریف شما نمی شه!!
فضولی کردم نه؟ پابرهنه پریدم وسط حرفتون . شرمنده

سلام
ناراحتی به اون معنای مصطلح فکر نمی کنم
اما این جا محیط خوبیه که آستانه تحملمان را بالاتر ببریم
و ضمنا بدانیم
در انتقاد نیز باید حد نگهداریم.

بکوشیم
بی ادعا باشیم و
عادل
تا حد امکان.

ممنون
استاد

راستی سلمان کلبه بسازم؟!

مرتضی یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ

پروردگارا، دعایم به درگاه تو این است:

بی نوایی و تنگ چشمی را از دلم ریشه کن ساز و از بیخ و بن برکن؛

اندکی نیرویم بخش تا بتوانم بار شادی ها و غم ها را تحمل کنم.

نیرویی به من ارزانی فرما تا عشق خود را در خدمت و کمک، ثمر بخش سازم.

توانی به من عطا فر ما که هیچ گاه چیزی از بی نوایی نستانم و در برابر گستاخ و مغرور، زانوی دنائت خم نکنم.

قدرتی به من بخشا تا روح خود را از تعلّق به جیفه های ناچیز روزگار بی نیاز کنم و از هر چه رنگ تعلّق پذیرد، آزادش سازم.

و نیرویی به من ده تا قدرت و توان خود را از روی کمال عشق و نهایت محبّت تسلیم خواسته ها و رضای تو کنم.

آمین

مرتضی یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

سلام به دوست داران سلمان رحمانی
والا من هم دلم براش تنگ شده
باید صبر کنیم ببینیم این پیله ای که دور خودش تنیده کی باز می شه و پروانه ی زیبای ما کی پر میزنه
حالا هم وقتی که پر زد به ما سر می زنه یا نه
در هر حال امیدوارم که نگاهی هم به ما کنه

واقعا دلم گرفت وقتی که اون شب بهم زنگ زد و گفت که دیگه به صندوقچه نمی یاد
و بهش گفتم که منتظر بازگشتت می مونم

سلمان جان من هنوز منتظرم
بعد از من تو تنها پایه ثابت از بچه های ۸۳ ای بودی

هرجا هستی موفق باشی
یاعلی
علی علی

مرتضی چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ

پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم
پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن.
پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد.
پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟
پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم، وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه.

زیبا بود.

کمند چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ

سلااااممممممم
استاد گرامم اینطور که معلومه شما هم دل ‌‌پر دردی دارین.
طبق گفته اقا مرتضی :انگار جناب رحمانی از کلبه درویش داری استفا دادن اما من به نوبه ی خود چشم انتظار بازگشت ایشون که حق استادی به گردنم دارند هستم.
دلتون شاد و لبتون خندون باشه .
عصر بخیر.

سلام خیلی سلام
آره متاسفانه استعفا داده!

بابت دیرکرد ببخشید
تهران بودم.

دانشجوی نالان چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ب.ظ

استاد سلام .امیدوارم حالتون خوب باشه.
استاد شما که خیلی لطیف بودین چی شد که تصمیم گرفتین امروز یه قول خودتون { پوستمونو بکنین}.
تا اینجا که یادم میاد ما دانشجویان بدی نبودیم.

به نام خدا
سلام
هنوز هم خوب هستید.
خداییش خیلی سخت نبود (قبول دارم خیلی راحت هم نبود) اما آخر درس آلی است و باید از هر سه شیمی باشد.
اگر بدانید بعضی سوالها چقدر ساده بوده شاکی می شوید!
بعضی سوالات را از سادگی جواب نداده اید.

راستی بابت دیرکرد ببخشید.
تهران بودم.

امین چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

تا حل کنی به مقدم خود مشکلات ما

یک شب بیا به کلبه ی بی سور و سات ما

آه ای وزیر مطلق شطرنج زندگی

ای رفتنت به منزله ی کیش و مات ما

در خانه تا که شور تو باشد چه جای غم

طعم کباب دارد نان بیات ما

مشکل به دست آمدی و ساده می رود

با رفتن تو یکسره صبر و ثبات ما

شرح سیاه روزی ما را چه حاجت است

پاشیده بر جریده ی عالم دوات ما

لیلای هر چه مجنون مضمون هر چه شعر

شیرین هرچه عاشق شاخه نبات ما

میزان سنجش غم وشادی فقط تویی

هم سنگ توست کفه ی شور ونشاط ما

حلاج وار پنبه ی ما را مزن مرو

ای مرشد طریقت عین القضات ما

جان ها چنین که بسته به یک تار موی توست

در دست توست کل حیات و ممات ما

یک شب سری به ما بزن ای اسکناس سبز

آهی نمانده است دگر در بساط ما

بیت آخرش!!!

مرتضی چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ

سلام استاد
یه کلبه واسم بسازید
به اسم خودم " کلبه مرتضی "
ممنون می شم
شاید توش خاطره هام رو نوشتم
شاید مطالب مجنونی گذاشتم
شاید مطالب خنده دار گذاشتم
کلا می خوام آچار فرانسه اش کنم
نمی دونم چرا یاد " بابای گروه " افتادم

بابای گروه
یادش به خیر

امین چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ

کسی که گوش مرا می کشید ، مادر بود

کسی که در بغلم می لمید، مادر بود

کسی که آب به قنداقه بست، من بودم

کسی که زحمت شستن کشید، مادر بود

کسی که چهرۀ من می نواخت با سیلی

اگر ز بنده صدا می شنید، مادر بود

کسی که شیر برایم خرید بابا بود

کسی که شیر مرا سرکشید، مادر بود

کسی که پول به دستم سپرد، بابا بود

کسی که کفش و جورابی خرید، مادر بود

کسی که در عوض پروراندن بنده

فقط به تیپ خودش می رسید، مادر بود

کسی که نیمه شب از جیغ و جار بی وقتم

خطوط چهره به هم می کشید، مادر بود...


تمام آنچه که گفتم، مزاح و شوخی بود

چرا که سوژۀ شعر جدید، مادر بود

کسی که خلد برین را بدون سرقفلی

ز محضر خود ایزد خرید، مادر بود

چو پخت نان خودش طبع شعر من، فرمود:

کسی که بهتر از این نان پزید، مادر بود!

تو پرت گفتی و هرگز چرا ندانستی
کسی که زخم زبانت شنید مادر بود

آشنا جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ق.ظ

معجزه می خواستی

اما ...

هم

سنگی نترکاند

تا شتر در آورد

حتی یکی!

از بخت شوم تو

در حجاز هم

از شتر خبری نیست

دیدی؟

ندیدی!

آب را تماما سر کشیده ایم

قطره ای نمانده

حتی برای آن شتر ...

...

یا من بگویم شتر ما

یا تو بگویی همان شتر که درِ خانه من خوابید!

بارون و آسمون جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام به همه.
خیلی خیلی شرمنده کردین.
دلمون واستون تنگ شده بود خیلی خیلی خیلی زیاد.
ببخشید نبودیم موقع امتحانا بود و ...
امیدواریم شب آرزوها مارو یادتون نرفته باشه.
التماس دعا.

بارون و آسمون جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ب.ظ

خدایا مرا بسوى تو حاجتى است که براى رسیدن به آن طاقتم طاق شده،

و رشته چاره جوئى‏هایم در برابر آن گسسته،

و نفس من بردن آن را پیش کسى که حاجتش رانزد تو مى‏آورد،

و در مطالب خود از تو بى‏نیاز نیست، در نظرم بیاراست،

و این لغزشى از لغزشهاى خطاکاران، و درافتادنى از درافتادنهاى گناهکاران است.

پس به سبب یادآورى تو از غفلت خود متنبه شدم و به توفیق تو از لغزش خود، بپاخاستم،

و به سبب آنکه تو خود مرا استوار ساختى از در افتادن برگشتم.

و بازپس رفتم، و گفتم: منزه است پروردگار من،

چگونه محتاجى از محتاجى مسئلت مى‏کند؟ و کجا فقیرى دست تضرع بسوى فقیر دیگر مى‏گشاید؟

آنگاه از روى رغبت اى خداى من، آهنگ تو کردم.

و امیدم را از روى اعتماد به تو بسوى تو آوردم،

و دانستم که مسئلتهاى بسیار من، در جنب توانگرى تو کم است.

و خواهشهاى عظیم من در برابر وسعت رحمت تو کوچک است.

و دائره کرم تو از مسئلت احدى تنگ نمى‏گردد.

و دست تو در بخشش ها از هر دستی بالاتر است .


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

عمری است که سیاهی درونم را به پرده ای از ظاهری آراسته پوشانده ام و تهی دستی دلم را از خلق پنهان داشته ام. عمری است آن چنان که اندیشیده ام، نبوده ام و آن چنان که گفته ام، عمل نکرده ام. چه گمان های نیک خلایق که شایسته آن نبودم و چه ستایش ها که مرا نمی شایست و تو ای معبود من، ای مهربان ترین و ای داناترین، بر همه آن چه آشکار کردم و پنهان داشتم،آگاهی و از همه اسرارِ من باخبری و چه صبورانه و با مهر، زشت کاری ام را تاب می آوری و چه بزرگوارانه در برابر خطاهایم بردباری می کنی. ای عزیر! تو را به وسعت بردباری ات و به انتهای صبوری ات شکر می کنم و سپاس می گویم و عاجزانه از تو می خواهم که به زشت کاری و خطاکاری ام، رسوای خلقم نسازی و پیش چشم بندگانت به مجازاتم درنکشی.

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

الهی! از روز الست عهد بستم که بر سجاده بندگی تو بنشینم، تو را بپرستم و راه رضایت تو بپویم. از روز تکلیف باز هم عهد بستم که بنده وار و خاضع بر امر تو سر نهم و در راه تو گام بردارم و به بهای عهدم که رضای تو و رضوان تو بود، امید بستم و دل دادم و ندای تو را آویزه گوشم کردم که «در مقابل پیمانتان با خدا بهای اندکی نستایند» و این پند در دل زنده داشتم که به شکستن این پیمان، به گرداب خسران گرفتار نگردم و به پرتگاه زیان ابدی فرونیفتم.

و اینک یارا مددم کن تا در جاده عهدم استوار بمانم و پای از پیمان مپیچم و از تو رو مگردانم که جز به رضای تو زیان مندم و جز به رضوان تو در خسران.

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

دل به چه دنیای پوچی خوش کرده ایم و امید به چه آینده بی بینایی بسته ایم، اگر جز به رضای تو و آن چه نزد توست، امید بسته باشیم که تنها آن چه نزد توست، پاینده است و باقی، همه زودگذر و رفتنی است. پس ای معبود جاودان من! چه شیرین است مرارت و تلخی دنیا، اگر رضای تو را در پی آورد و چه تلخ است شیرینی و لذت دنیا، اگر خشم تو را برانگیزد.

ای بزرگ ترین و ای پاینده ترین! تو را به رحمتت سوگند که دل های ما را به شیرینی زودگذر دنیا خوش مدار و از شادیِ مانای آخرت بی بهره مان مگذار. توفیقمان ده تا سختی دنیا را به صبوری و بردباری پذیرا باشیم و پای از راستی مپیچیم و آن گاه در روز واپسینِ حساب؛ سربلند و شاد، غرق در نعمت های جاودان تو باشیم.

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ

تو در امانم دار
خدایا، بزرگ پروردگارا! تو در امانم دار در آن روز واپسین که جز قلبی سالم و پاک و روآورده به سوی تو، هیچ چیز سودی نمی بخشد. تو در امانم دار آن روز که ستمکاران، انگشت حسرت به دندان گیرند و آرزو کنند که ای کاش راه رسول حق پیش می گرفتیم.

الهی! از تو امان می خواهم، آن روز که گنهکاران به چهره ها شناخته شوند و از تو امان می خواهم، آن روز که عذر هیچ ستمکاری سودی نبخشد و ظالمان روزگار را منزلگاهی سخت و نفرین شده انتظار کشد. خدایا! آن روزِ سخت که هیچ کس را توان و قدرتی نیست و اراده تنها در دست توست، امانم ده و مرا در آن روز که همه از هم بگریزند و هر کس را سر در کار خود باشد در پناه خود محفوظ بدار. خدایا! به رحمتت بر من رحم آور و به فضلت، خشنودی ات را بر من فرو بار.

بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ

سپاس و ستایش،
هزاران هزار بار تو را ای معبود سراسر لطف من، که مرا در این تاریک خانه زمین خاکی، کورچشم و کوردل رها نکردی و در این بیابان عطش زده دنیا؛ از گوارای هدایتم محروم نپسندیدی. به عدد همه لحظه های بودنم تو را شکر که در این هزار راهیِ وسوسه انگیز عالمِ عمل، گمراهم نخواستی و در این کشاکش فریب نفس و غریو وجدان، بی مددم نگذاشتی. رسول محبتی به سویم فرستادی با پرتوهای نوری دو چندان نورانی تر از خورشید، با گواراییِ آبی دو چندان زلال تر و سیراب کننده تر از قطره های باران، تا دلم را به نور ایمان روشن کند و از زلال هدایت سیرابم گرداند. و این عید چقدر خجسته است برای منِ گمگشته و همه گمگشتگان که چراغ هدایتی رهنمون به سعادت یافته ایم.
ای عزیز! چشم ما را همیشه به نور هدایت او روشن دار و دلمان را هماره از زلال معرفتش سیراب بدار

بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

پیداترین پنهان
خدایا! چگونه خود را بر اریکه عزت ببینم، حال آن که به خواری و حقارت سرشته ام، و چگونه خود را حقیر پندارم که به عزت بندگی تو مفتخرم. چگونه خود را مسکین نخوانم که سراسر فقر و احتیاجم و چگونه خود را فقیر پندارم که به جود و کرم تو تکیه دارم.

الهی! جز تو خدایی نیست. تو خود را به همه شناسانده ای. چگونه کسی تو را نشناسد که تو در همه خلقت تجلی کرده ای و به همه دیده ها نمایانده ای. چگونه پنهانت بنامم که تنها تویی که پیدایی، و چگونه غایبت بدانم که همه جا حاضر و نگهبانی و تنها تویی که شایسته سپاس و سزاوار شکری، ای یگانه بی همتا

بارون واسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

چه جمله زشتی ...


گاه که انسان اندوه از چهره اش بارد و نتواند احساسات درونی خود را از کاستی ها وز نارحتی هایش بیان نماید گوید:


فراموشش

بارون واسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید
سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به
شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب
می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که
محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که
یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را
به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ب.ظ

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده میشد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه میگرفت


روزها و هفته ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجرهاز دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد


مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا نا بینا بود

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ

زندگی کتابی است پرماجرا ، هیچگاه آنرا به خاطر یک ورقش دور مینداز......



وقتی برگهای پاییز رو زیر پاهایمان له میکنیم....

یادمان باشد...

روزی به ما نفس هدیه میکردند....

بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ب.ظ

شیشه ای می شکند...

یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.

یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟

بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ

عشق...



گلی است که اگر آن را به قصد تجزیه و تحلیل پرپر کنید،

هرگز قادر

نخواهید بود که آن را دوباره جمع کنید..



افسوس..آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم آن زمانی که دوستمان ندارند لجبازی می کنیم وبعد..........برای آنچه از دست رفته..

آه می کشیم......

بارون واسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ


روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

راز خدا
قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست، کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟ کیست که باور کند دنیا تنها ایستگاهیست برای گذشتن؟

قرنها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند.

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود، در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم میشد، قطار می گذشت و سبک می شد، زیرا سبکی قانون خداست ...

قطاری که به مقصد خدا می رفت به ایستگاه بهشت رسید، پیامبر گفت: اینجا بهشت است، مسافران بهشتی پیاده شوند، اما اینجا ایستگاه آخر نیست.

مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند، اما اندکی باز هم ماندند، قطار دوباره به راه افتاد و بهشت جا ماند ...

آن گاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: درود بر شما، آنکه مرا میخواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد، راز من همین بود ...

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری...



بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

گفتگو با خدا
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی؟

گفتم اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد.

وقت من ابدی است.

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

چه چیزی بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا پاسخ داد...

اینکه آنان از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

عجله دارند که زودتربزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی خود را می خورند.

این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.

اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموش شان می شود آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنن و نه در حال.

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

بعد پرسیدم...

به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد...

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند که احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست که دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

و یاد بگیرند که من اینجا هستم

همیشه.

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ

به نام آنکه منتظر بازگشت بندگانش است.

و خداوند خطاب به حضرت داوود ع فرمود :"اگر آنان که از من روی برتافتند ، می دانستند که چقدر مشتاق دیدارشان هستم ، هر آینه از شوق جان می سپردند"

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.

من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.

اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.

خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.



خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.



گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم.

عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند.

اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم.

هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.

گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم.

اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.



بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .
شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند : ...

۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند

۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم

۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ،؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند.
ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 ب.ظ

سخنان گابریل گارسیا مارکز

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم


در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن


در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

بارون آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ




قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون ‎(Arthur Ashe) آرتور اشی به خاطر خون آلوده ای که درجریان یک عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد او از سراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت کرد‎.

یکی از طرفدارانش نوشته بود :

چرا خدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟

آرتور در پاسخش نوشت :

در دنیا ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند


۵ میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند


۵۰۰ هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یادمی گیرند

۵۰ هزار نفر پابه مسابقات ‏می گذارند ۵ هزار نفر سرشناس می شوند

۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند

۴ نفر به نیمه نهائی می رسند و دو نفر به فینال

و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم

هرگز نگفتم خدایا چرا من؟

و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟




بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

همه چیز اگر کمی تیره می نماید

باز روشن میشود زود

تنها فراموش نکن این حقیقتی است ،

بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید!

و لیموهایی ترش تا که شربتی گوارا فراهم شود

و گاه روزهایی در زحمت

تا که از ما

انسان هایی تواناتر بسازد

خورشید دوباره خواهد درخشید زود

خواهی دید !



( کویین مک کارتی )

بارون واسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .


بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ

یا رحیم ...

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
« استاد ! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود .
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع ، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
«استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
« فرزندم ! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی .
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی ، معنی حکمت را هم می فهمی!»


بارون آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

مردی در کنار ساحل دورافتاده­ای قدم می­زد. مردی را در فاصله دور می­بیند که مدام خم می­شود و چیزی را از روی زمین بر می­دارد و توی اقیانوس پرت می­کند. نزدیک­تر می­شود، می­بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می­اندازد.



- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می­اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف­ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می­فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی­توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی­بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

((برای این یکی اوضاع فرق کرد.))



نتیجه: ما نمی­توانیم کارهای بزرگی را روی این کره خاکی انجام دهیم، اما می­توانیم کارهای کوچک را با عشق­های بزرگ انجام دهیم و کارهای کوچکی که با عشق بزرگ صورت می­گیرد دیگر یک کار کوچک نیست، کاری بزرگ است و کارهای بزرگ نتایجی بزرگ در پی دارند.



اگر کار کوچکی با دقت و به طور مداوم و از روی محبت انجام شود دیگر کار کوچکی نیست.



بارون آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ب.ظ

خداوند متعال می فرماید:


ای فرزندان ادم به اندازه نیازتان به من اطاعتم کنید. به اندازه تحملتان

در برابر اتش جهنم مرا نا فرمانی کنید. متاع دنیا را به اندازه مدت اقامتتان

در دنیا جمع کنید و متاع اخرت را به اندازه مدت اقامتتان در اخرت


تصور نکنید که مرگتان دور روزی تان در دسترس و گناهانتان مخفی است.

همه چیز فنا پذیر است غیر از وجه من. اگر به اندازه ای که از فقر می ترسید

از اتش جهنم بهراسید بی شک شما را با عطای نعمت های بیشمار غنی خواهم

کرد .

اگر شما به اندازه ای که خواهان دنیا هستید خواهان بهشت باشید من

شما را در هر دو جهان به سعادت می رسانم.

قلب های خود را با علاقه به این دنیا هلاک نکنید چرا که نابودی و زوال این

دنیا نزدیک است.




همه مطالب امروزتان خیلی زیبا بودند ولی دلم نیامد این یکی را به خصوص تحسین نکنم.

بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ

دو فرشته مسافر در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تا شب را در آن جا بگذرانند.آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند . بلکه به آنها فضای کوچکی از زیرزمین خانه را اختصاص دادند .همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند ، فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و روی آن را پوشاند . فرشته جوانتر علت را پرسید و او گفت : " چیزها همیشه آن طور نیستند که به نظر می رسند " . شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورزی بسیار فقیر ، اما مهمان نواز رفتند . پس از صرف غذای مختصری که داشتند ، آن زوج رختخواب خودشان را در اختیار فرشته ها قرار دادند ، تا شب را راحت بخوابند .صبح روز بعد فرشته ها آن زن و شوهر را گریان دیدند . تنها گاوشان ، که شیرش تنها ممر در آمدشان بود ، در مزرعه مرده بود . فرشته جوان تر به خشم آمد و به فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیافتد ؟ مرد اولی همه چیز داشت ، با این حال تو کمکش کردی . خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند ، و با این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد . فرشته پیرتر پاسخ داد : " چیزها همیشه آن طور نیستند که به نظر می رسند " . " شبی که ما در زیر زمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که در سوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند . از آنجا که که صاحب خانه طماع و بخیل بود و مایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود ، من سوراخ را بستم و مهر کردم تا دستش به آن طلا نرسد " . شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم ، فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد . من در ازا گاو را به او دادم

.
چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند

هنگامیکه اوضاع ضاهرا بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید ، باید توکل کنید و بدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست . فقط ممکن است تا مدتها حکمتش را نفهمید






بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ

یا هو ...






یکی از شاگردان ملانصرالدین پرسید : " تمام استادان می گویند که گنج روح ، ‌چیزی است که باید در تنهایی کشف شود ،‌پس برای چه ما با همیم ؟ "


ملانصرالدین پاسخ داد : " با همید ، ‌چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست . جنگل رطوبت هوا را تأمین می کند ، در مقابل طوفان مقاوم تر است و به باروری خاک کمک می کند . "


_ " اما چیزی که یک درخت را مقاوم میکند ریشه است و ریشه ی یک درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند . "


_ " جنگل همین است . هر درخت با درخت دیگر متفاوت است ،‌هر درخت ریشه ای مستقل دارد .


راه آنانی که می خواهند به خدا برسند ، همین است : اتحاد برای یک هدف و هم زمان آزاد گذاشتن هر یک از اعضای گروه ، تا به شیوه ی خودش تکامل یابد . "





بارون واسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ب.ظ

فاصله زانو تا زمین
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:

" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"


استاد اندکی تامل کرد و گفت:
"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به

اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!


آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم
به بحث و جدلپرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این

بوده است که باید به جای روی زمیننشستن از جا برخاست و شخصا برای

مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم درآغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "



دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی

عمیق تری دارند و بهاین راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی

هزاران سال است که بر زبان همه جاری است وهمه آن را می دانند. استاد

منظور دیگری داشت."

آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن

مجدددو جوان لبخندی زد و گفت:


" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به

عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم

فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن

ایستاده است!"

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ب.ظ

گویند : صاحب دلی ، برای اقامه ی نماز به مسجدی رفت .


نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید . او پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوی او بود . مرد صاحب دل برخاست و بر پله ی نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود .


آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد ! کسی برنخاست .


گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد ! باز کسی برنخاست .


گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید !





بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

دلخوری!

سکوت کرده ای؟

جغد غصه در دل تو آشیانه کرده است

از کنار من

بی سلام و حرف و خنده و نگاه

می روی و اه می کشی

می کشد مرا

آن کدورتی که در دل تو لانه کرده است

نازنین!

قسم به دوستی

قفل دلخوری بدون حرف و گفتگو

وا نمی شود

پاک کوچک است قلب تو

غول قهرو دلخوری

در دل تو جا نمی شود

خوب من !

بس کن این سکوت بی نتیجه را

فرصتی بده برای گفتگو

دست کم به من که می رسی ناسزا بگو!!!!!!

(مصطفی رحماندوست)




بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ

سپاس و آفرین ایزد جهان آفرین راست .


آن که اختران رخشان ، به پرتو روشنی و پاکی او تابنده اند ؛


و چرخ گردان به خواست و فرمان او پاینده .


آفریننده ای که پرستیدن اوست سزاوار .


دهنده ای که خواستن جز از او نیست خوش گوار .


هست کننده از نیستی ، نیست کننده پس از هستی .


ارجمند گرداننده ی بندگان از خواری ؛


در پای افکننده ی گردن کشان از سروری .


پادشاهی اوراست زیبنده ؛ خدایی اوراست درخورنده ؛


بلندی و برتری از درگاه اوجوی وبس .


هر که از روی نادانی نه او را گزید ، گزند او به ناچار بدو رسید .


هستی هر چه نام هستی دارد ، بدوست .




جهان را بلندی و پستی تویی ندانم چه ای هر چه هستی تویی !





(عطاملک جوینی)

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ

خدایا تو را شکر می کنم که با فقر اشنایم کردی تا رنج گرسنگان را

بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم.

خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است

خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه

نا بخشودنی است

خدایا نگذار دروغ بگویم زیرا دروغ ظلم کثیفی است

خدایا محتاجم نکن که تهمت به کسی بزنم زیرا تهمت خیانت ظالمانه ایست

خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد

خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان

همانا کفر خدای بزرگ است.

(شهید چمران)


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد