کلبه درویشان ۴-سلمان رحمانی

به نام خدا 

سلام 

هر چند تابستان است و دوستان نیستند و من هم از دو روز دیگر ان شاا... ده روزی نیستم اما به نظرم خیلی ها منتظر این پست بودند. 

سلمان خوش آمدی 

استاد 

 

 

کلبه ی درویشان
به جهانی ندهم عالم درویشی را
که جهان غمکده ای در نظر درویش است

نظرات 231 + ارسال نظر
رحیمی نژاد یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام
مبارکه
موفق باشید

بوی فیروزه دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

بزرگترین اقیانوس جهان آرام استُ پس آرام باش تا بزرگترین باشی.

مرتضی دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ

آخ جون هم زبونم برگشت

هم کلاسی و هم ورودی ام برگشت

سلام سلمان جووووووون

جون جون جون

دفعه ی دیگه بیشتر مراعات کن
اینجوری که یهو غیبت میزنه بعضی ها از جمله من دق می کنن [لبخند]

استاد هم که داره می ره سوریه
به سلامتی
فقط امیدوارم به یاد اهالی صندوقچه باشن

محسن محقق هم الان سوریه است
نامرد خیلی بی خبر رفت

یا علی
علی علی

سلمان رحمانی دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:23 ب.ظ

سلام استاد
سپاس برای زحمتی که کشیدید
خوش بگذره
در پناه حق

سلام خانم رحیمی نژاد
ممنون از حضور و پیام تبریکتون
به ما سر بزنید
یا علی

سلام
ممنون از تو سلمان

سلمان رحمانی دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:26 ب.ظ

توحید
وجودیست که با عدم سابقه ندارد و هستی او را آغازی نیست. با همه چیز است و دور از همه چیز، آنچنان که جرم خورشید با پرتو نافذ خود کائنات را نوازش کند، ولی خویش فرسنگ ها از آن به دور باشد. چرخ فلک می گردد ولی گرداننده ی آن از آلات و اسباب تهیدست و بی نیاز است.
کارخانه ی حیات گرم است، اما جز از اراده و نیروی ابدیت نور و حرارت نمی گیرد.
تنهاست ولی از تنهایی وحشتناک و ترسان نیست، بی کس است زیرا کسی نیست که تواند همسایه و همخانه ی او گردد.
گیتی را از طبابع متضاد آفرید و آنچنان بین اضداد آشنایی و صفا برقرار کرد که آب را در آغوش خاک انداخت و آتش را بر دوش با سوار نمود.
غرائز سرکش و ماجراجویی که در نهاد بشر بهم مانوس و رفیقند، اسرار ناگفتنی خلقت را با صریحترین بیان می گویند، و عظمت پرودگار را به فریاد گوشزد می کنند.
خداوندا، آنانکه به تو دل داده اند، انیسی مهربان و دوستی روشن مهر و نازنین یافته اند.
الهی، آنها که به تو تولا و بر تو توکل دارند بنای امیدشان بر پایه ای متین و محکم استوار است.
تویی که از پیدا و پنهانشان خبر داری و آشوب ضمیر آشفتگان را هم از آنها آشکارتر می بینی.
اسرار نگفتنی را به تو می گویند و هر چه می خواهند از تو می خواهند. در جهان می گردند و از فراز و فرود زندگی را می پیمایند، سیر آفاق می کنند و در فضای انفس پرواز می نمایند.
از این همه گشت و گذار و از این همه سیر و سیاحت تو را می جویند و در اعماق دریاها و اوج آسمانها تو را می طلبند.

سخنان علی (ع) از نهج البلاغه به قلم جواد فاضل

الهی، آنها که به تو تولا و بر تو توکل دارند بنای امیدشان بر پایه ای متین و محکم استوار است.
تویی که از پیدا و پنهانشان خبر داری و آشوب ضمیر آشفتگان را هم از آنها آشکارتر می بینی.

قدر علی را از بشر عادی کسی نفهمید

سلمان رحمانی دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ

در بیان فطرت ارواح
بدان که... مجموعه ای می بایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی، که هم آلت محبت و بندگی به کمال دارد و هم آلت علم و معرفت به کمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و این جز ولایت دو رنگ انسان نبود.
ملایکه به نور و صفای روحانی بدیدند اما قوت صفات جسمانی نداشتند بر نتوانستند گرفت. حیوانات قوت و استعداد صفات جسمانی داشتند اما نور صفات روحانی نداشتند، شرف بار امانت ندیدند، قبول نکردند. چون انسان مجموعه ی دو عالم روحانی و جسمانی بود او را به کرامت حمل امانت مکرم گردانیدند.
جملگی ملا اعلی کروبی و روحانی دم محبت نیارستند زد، زیرا که بار محبت نتوانستند کشید. چه محبت و محنت از یک خانه اند و محبت و شادی از هم بیگانه.
شیخ عبدالله انصاری می گوید: «محبت در بکوفت، محنت جواب داد: ای من غلام آنکه از آن خود فرا آب داد». بیچاره آدمیزاد که از ظلومی و جهولی باری که اهل دو جهان از او بگریختند، او در آن آویخت و محنت جاودانی اختیار کرد و شادی هر دو جهان درباخت!
مرصاد العباد

سلمان رحمانی دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ

برگه ی پنجم:
اولین بار است که فاو را می بینم. به نظرم فرماندهان عراقی دیوانه شده اند که دستور می دهند این قدر مواد شیمیایی در این شهر خالی شود! شاید یاد از دست دادن خرمشهر افتاده اند. این جا دیگر مثل مناطق دیگر کسی پس از حمله ی شیمیایی به عقب نمی رود. بچه ها می ایستند تا دیگر توانشان تمام شود. هر کس این جا نفس بکشد آلوده می شود. صادق می گوید از شنود قرارگاه خبر گرفته یک گردان عراقی هم شیمیایی شده. جهت باد مکر دشمن را به خودش برگردانده. گرچه آن بدبخت هایی که شیمیایی شدند به احتمال قوی جیش الشعبی بوده اند. سرفه و سوزش چشم این جا طبیعی است. هر کس می آید دست خالی برنمی گردد. فکر نکنم بتوانم تا فردا دوام بیاورم.
آیا فاو در صحنه ی زمین به فراموشی سپرده شده است؟ چه کسی جز خدا می بیند ظلمی را که در این شهر رخ می دهد؟

خاطرات سوخته-برگه هایی از دفتر خاطرات یک شهیدشیمیایی-تدوین مهدی نیرومنش
روزنامه ی همشهری-تیر 86

و فراموش نکنیم که آرامش امروز ما از شهداست

سلمان رحمانی دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:30 ب.ظ

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
ناگهان
می روید از زمین.
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آیینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آیینه راهی به من بجو!
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.
ماهی؛ احمد شاملو

سلمان رحمانی دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:30 ب.ظ

تا آفتابی دیگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
خسرو گلسرخی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ

سلام بوی فیروزه
زیبا بود
سپاس از حضورت
یا علی

سلام مرتضی
بابا اینقدر ما رو شرمنده نکن لطف داری
خیلی ممنون از اینکه سر زدی
در پناه حق

سلمان رحمانی سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

سلام به همگی دوستان
راستش طبق قولی که به خودم داده بودم (به دلایلی شخصی) قصد کردم که دیگه توی صندوقچه کامنتی نذارم ولی حقیقتش دوستان و استاد اینقدر لطف داشتن که من شرمنده شدم. اینو بگم که من به قول بچه ها دیوونه تر از این حرفام که براحتی از حرفی که زدم برگردم ولی راستش جلوی استاد کم آوردم
تا همین جاشم...(خودسانشوری چون می دونم که قابلیت سانسور شدن رو داره البته سخن نا به جایی نیست)
دیگه نمی دونم که چی بگم
ان شا الله که از پسش بر بیام
البته با لطف اول خدا و بعدش شما دوستان عزیز
می خواستم یه توضیح کوچیک در مورد حدود ۳ ماه غیبتم داده باشم
موید و سربلند در پناه حق

به به

استاد سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ب.ظ

به نام خدا
سلام
چند روزی نیستم
ان شاا... با خانواده دسته جمع جای شما خالی داریم میریم سوریه اول اگه خدا بخواد زیارت و بعد سیاحت.

این هم از ایمیل وارده از سرور عزیزم آقای دکتر شهیدی:

بایدها و نبایدهای سه گانه در زندگی
Three things in life that are never certain
سه چیز در زندگی پایدار نیستند

Dreams
رویاها

Success
موفقیت ها

Fortune
شانس



Three things in life that, one gone never come back
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند

Time
زمان

Words
گفتار

Opportunity
موقعیت



Three things in human life are destroyed
سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند

Alcohol
الکل

Pride
غرور

Anger
عصبانیت



Three things that humans make
سه چیز انسانها را می سازند

Hard Work
کار سخت

Sincerity
صمیمیت

Commitment
تعهد



Three things in life that are most valuable
سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند

Love
عشق

Self-Confidence
اعتماد به نفس

Friends
دوستان



Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین بروند

Peace
آرامش

Hope
امید

Honesty
صداقت



And how beautiful these three important things
in life perspective Dr.Ali Shariati stated
و چه زیبا این سه چیز مهم در زندگی از دیدگاه دکتر علی شریعتی بیان شده

Do not rely on three things never
به سه چیز هرگز تکیه نکن

Pride
غرور

Lie
دروغ

Love
عشق

Gallop is human with pride
انسان با غرور می تازد

Be lost with telling lies
با دروغ می بازد

And dies with love
و با عشق می میرد



Happiness in our lives has three primary
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است

Experience Yesterday
تجربه از دیروز

Use Today
استفاده از امروز

Hope Tomorrow
امید به فردا

Ruin our lives is the three principle
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

Regret Yesterday
حسرت دیروز

Waste Today
اتلاف امروز

Fear of Tomorrow
ترس از فردا

سلمان رحمانی چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ


لکم عَلَیَّ مِثلُ الَّذی لی علیکُم
شاه را بر ملت امتیازی نیست
در یکی از روزهای صفین (جنگ داخلی اسلام در قرن اول هجرت که تا کنون تاریخ نظیرش را نشان نداده است) موقعی که امیرالمومنین (ع) نیروی خود را به منظور یک حمله ی عمومی به صف کرده و با دقت واحدهای آن را سان دیده بود، این خطابه را در مقابل دویست هزار چشم که از زیر کله خودهای آهنین مانند شراره های آتشین شعله می زد و برق غرور و امید از آنها می درخشید ایراد فرمود:
حق کلمه ای گرانبها و سنگین است و هر قدر تلخ و زننده باشد به نتیجه ی شیرین و دلپذیر می ارزد.
حق در نظر رادمردان از فضای آسمان و زمین وسیع تر است، ولی چشمان ناپاک و کوتاه بین آن را مانند سوراخ سوزن تنگ و باریک می بیند.
حق در عالم اندیشه و خیال مانند آب زلال صاف و سهل است ولی وای بر آن روز که به مرحله ی عمل قدم گذارد، چقدر دشوار و سخت ایفا می شود.
خداوند متعال نخست بین خود و جهانیان حقی بر اصل مساوات و برابری برقرار کرده امضاء فرمود که: حقّ من بر بندگان اطاعت و عبادتست و حق بندگان بر من نعمت و بهشت جاودان؛ سپس در میان بندگان حقوق فردی و اجتماعی مقرّر داشت که بنیان حیات ملل بر پایه ی آن حقوق استوار است.
ولی در مدار ملّیّت و اجتماع دو حقّ را مانند محور کار گذاشت که چرخهای زندگی فقط به فشار این دو حقّ بزرگ گردش می کند و آن حق شاه و حق رعیت است که اگر اندک رخنه ای در اساس این دو پایه ی بزرگ شکست افگند، کاخ معیشت و حیات از سر واژگون گشته و جهان در پرتگاه نیستی سقوط می نماید و همانطور که حقّ آفریدگار بزرگ با بندگانش مساوی است، حق شاه و حق ملت هم مانند دو کفه ی ترازوی حساس و عادل اندک تفاوت از هم ندارند و درست مساوی و برابرند.
حقوقی را که پادشاه باید درباره ی ملت ایفا کند، دادگستری و جستجو از احوال مظلوم و انتقام از ظالم است، و نیز مدیون است که تمام شوؤن زندگی با تمام طبقات رعیّت مساوی و معادل باشد.
در مقابل، ملّت وظیفه دارد که از کردار پسندیده ی سلطان خود حسن استقبال به عمل آورد و در انجام هر سنت و قاعده ای که خداوند آن را پسندیده و به حال اجتماع سودمند است، با فداکاری و ایمان دامن بر کمر زند و در پند و نصیحت به توده ی عوام و جوانانی که به مقتضای غریزه و غرور خود در هتک حرمت اجتماع خود سرند، لحظه ای فروگذار ننماید.
آری نصیحت کنند و پند و اندرز دهند، زیرا کلمات پندآمیز وقتی که از احساسات پاک و سویدای قلب تراوش کند و به نیروی نطق آتشین و سخنرانی گرم تجهیز گردد، از شمشیر برنده تر و از تیر نافذتر خواهد بود.
بندگان هرچه در ادای شکر خداوند مبالغه و جدّیّت کنند، از عهده ی یک از هزار آن نیز نتوانند برآمد. اما هدایت طبقات ملّت به تقوی و پرهیزگاری و راهنمایی شاه در مسائل کشوربانی که به منظور رفع اختلاف و خاموش کردن شعله های آشوب و هرج و مرج به عمل میآید، می توان گفت که بزرگترین قسمت از سپاس خداوند را ادا می کند؛ زیرا امر به معروف و نهی از منکر در شوؤن دینی و اجتماعی به نقطه ی حساس و با اهمیت را تشکیل می دهند. تعجب می کند که چگونه ملت حق دارد پادشاه خویش را نصیحت کند؟!! چگونه می تواند صاحب تاج و تخت را از لغزش باز دارد؟!!
آری خوب میتواند، هر که را شما در فضیلت و اخلاق به حد نهایی مشاهده می کنید، باز هم از کمک کردن اندرزگویان بی نیاز نیست و آن را که بسیار کوچک و ناچیز می دانید، ممکن است روزی اندیشه و فکرش ملتی را از خطر نجات دهد.
اما در صورتی که شاه بر رعیت دست ستم دراز کند و رعیت هم از نادرستی و پستی پیشوایش استفاده کرد، طبقات نیرومند و قوی، بیچارگان را در هم می شکنند. چیزی نمی گذرد که کشور ویران می شود و دشمنان زبردست که تا آن روز در پشت حصار عدل سرگردان بوده، یارای تعدّی هم نداشتند، در این موقع بر آن توده هجوم آورده، یکباره به حیات استقلال و ملیّت کشوری خاتمه دهند و کاخهای آسمان خراش و قلعه های محکم را با خاک سیاه پست نمایند. در این موقع سیلاب بلا سرازیر شده، طوفان حوادث از چهار طرف آن اجتماع را مانند پر مرغی سبک و ناچیز به بازی خواهد گرفت. احکام الهی از برنامه ی زندگی آنها محو خواهد شد، نسل و نژاد آنان برق آسا رو به انحطاط خواهد رفت؛ مردان پاکدامن خانه نشین خواهند شد و عناصر رذل و نانجیب، زمام توده را به دست خواهند گرفت و چنان در گرداب معصیت و در عین حال نکبت و بدبختی فرو خواهند افتاد که همه چیز حتی خدا را هم فراموش خواهند کرد و از برکت و نعمت محروم خواهند بود.

امین چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام کلبه ات مبارک

به به چه مناجاتی

خداوندا اجابت کن که دنیا مال من باشد

چه دنیای دل انگیزی،خدایا مال من باشد

جهان پیر است و بی بنیاد،می دانم ولی یارب!

همینش هم زیاد است از سر ما، مال من باشد

به نوح عمر و به قارون ثروت بسیار بخشیدی

کرم تکمیل کن تا هر دو یکجا مال من باشد

گمانم حسن یوسف داده باشی بنده را! لطفا"

کرم کن از همان اول زلیخا مال من باشد

به هر چیزی که چشمم را بگیرد امر کن فورا"

بدون قیل و قال و جنگ و دعوا مال من باشد

ندارم طاقت دیدار خان و کدخدایی را

عنایت کن ده پایین و بالا مال من باشد

بخیلند این جماعت،ای خدا داد مرا بستان!

نمیخواهند هرچی هست تنها مال من باشد

بده روزی که من از کودکی خوش اشتها بودم

از اول عادتی دارم که قاقا مال من باشد

چقدر این بنده ات را راضی و خوشحال خواهی کرد

اگر هر چیز خوبی هست هر جا مال من باشد

به من گر طبق استعداد من تکلیف فرمایی

دویدن مال مردم،خواب و لالا مال من باشد

پدر پیر است و بازم دارد از حمد و ثنای تو

پدر مال برادر، ارثش اما مال من باشد

من از دیوار مردم خوب و راحت میروم بالا

عنایت کن فقط دیوار حاشا مال من باشد

نمی بینم کسی را جز تو ای معبود بی همتا

خوشا عالم همه یا مال تو یا مال من باشد

برایت هر چه میخواهی عبادت می کنم،لطفا"

تمام حوریان دار عقبی مال من باشد

اگر خواهی دعای دیگران را هم اجابت کن

ولی با نام من ارسال کن تا مال من باشد!

تو یک خوان کرم گسترده ای با وسعت هستی

ولی من قانعم فعلا" همینها مال من باشد!

امین چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ

پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب ؟

سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب

لب دریا شب از هنکامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز

در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی اید از وای شباویز

چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو همراه نخفته

همه شب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته
-------------------------------------------
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفان هاست دراین سینه تنگ

تب و تابی است در موسیقی آب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب ؟

فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب

لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور

به کام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور!

بخوان، ای مرغ مست بیشه دور
که ریزد از صدایت شادی و نور

قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
---------------------------------------
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا

حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعده‌ی دروغ، دلی شاد کن مرا

پیوسته است سلسله‌ی خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا

شاید به گرد قافله‌ی بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا

۱۳ چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ب.ظ

به نام خدا
خیلی خوب شد که اومدید.کلبه حدید هم مبارکه

امید طاهری پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ

سلام آقا سلمان گل
خوبی ؟ امیدوارم که دوباره غیبت نزنه باشه ؟ من خیلی خوشحال شدم. تا بعد خدانگهدار

به نام خدا
سلام
سلمان آزاد است که باشد
و آزاد است که نباشد
من به او احترام می گذارم چون صادق است
البته هر کس می تواند دو ستانش را خودش انتخاب کند
وبا هر کس خواست چای بخورد
امیدوارم سلمان همیشه باشد
البته باید بدانیم او-من و هرکس دیگر می توانیم عوض شویم.
من هرگز از سلمان نپرسیدم چرا رفت و چرا باز آمد (البته حدس می زنم و به او آفرین می گویم من هم جای او بودم همین کار را می کردم)
اما باز هم می گویم خوشحالم که هست. بر خلاف برخی که نمی خواهم با آنها چای بخورم.

نکته دیگر این که نه من و نه سلمان ادعای حل مشکلات دنیا را نداریم. یک بار دیگر می گویم از هر کس باید توقعات منطقی داشت
اما باور کنید از خیلی به ظاهر زرنگها شاید بیشتر سرمان بشود.
حالا چرا اینها را دوباره و چند باره تکرار می کنم برای دوستان می گویم که احساس می کنم لازم است چندباره بگویم و برای دشمنان می گویم که دلم می خواهد! بله به همین سادگی.

امید از تو هم عذر می خوام که اینجا اینها را نوشتم حس می کردم لازم است.

امین شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ

نه مفسد فی الارضی و نه رهزن و لات

نه زنده ی کاملی و نی از اموات

دنیای معلق و غریبی داری

شادی همه مجردان را صلوات
----------------------------------------------
یک روز برات صفریم و یک روزی بیست

یک روز میگی برو یه روز میگی بایست

کشته من و این تناقضاتت به خدا

این تن بمیره، ملیتت روسی نیست؟
------------------------------------------------
تا جیره بندی است نگاهت چه بیش و کم

اصراف می کنم الکی در سکوت و غم

الگوی مصرف من و چشمان من یکی است

« دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم»*
-----------------------------------------------------
ای ماجرای مبهم چون لاست* چون هولوکاست

خورشید بار اول ازدیده ی تو برخاست

لبخند تو انرژی است ازنوع هسته ایش

یعنی که تا همیشه حق مسلم ماست
------------------------------------------------------------
ای اونکه همش خط نگات اشغاله

لبخند بزن که خنده هات باحاله

لب تر بکنی برات می میرم من

البته زمانی که شدم صد ساله*
----------------------------------------
سرسبزترین بهار بر فرق سرم

صوت خر و زهرمار بر فرق سرم

حالا که درون خوشه ی پنج شدم

کشتی وجت وقطار برفرق سرم
--------------------------------------
از روز ازل ، وظیفه ی خانم ها

گفتند که شستن است و رفتن ، آیا

یک عده به یک ناحیه ای گند زدند

حالا شده نوبت تمیزکاری ما؟
------------------------------------------

نازنین دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ http://sotedel20.blogfa.com

سلام
یه سوال دارم
کسی میتونه بهم کمک کنه؟
همنیاز کردن فقط موقعه ای اتفاق میوفته که افتاده باشی؟
یهنی نمیتونم صنعتی ۱ و با محاسبات همنیاز کنم؟

مادر بچه‌ها چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام
رسیدن به خیر
روضه‌ی خُلد بَرین، خلوت درویشان است
مایه محتشمی خدمت درویشان است
گنج عُزلت که طلسمات عجایب دارد
فتحِ آن در نظر رحمت درویشان است
قصر فردوس که رضوانشْ به دربانی رفت
منظری از چمن نُزهت درویشان است
آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیایی‌ست که در صحبت درویشان است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریایی‌ست که در حشمت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تَکَلُّف بشنو، دولت درویشان است!
خسروان قبله‌ی حاجات جهانند؛ ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند
مظهرش آینه‌ی طلعت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است؛ ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر! مفروش این همه نِخوت که تو را
سر و زر در کَنَف همت درویشان است
گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است
حافظ ار آب حیات ازلی می‌خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است

پایدار و سربلند باشید

استاد پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ق.ظ

از ایمیل وارده از طرف امید طاهری

وضعیت کره زمین
>آمارهاى زیر وضعیت کره زمین را نشان می‌دهند. آمارهایى که حتماً براى شما هم جالب
>هستند:
>
>جمعیت
>57 ٪ آسیایی 21 ٪ اروپایى 14 ٪ آمریکایى (شمالى و جنوبی) 8 ٪ آفریقایى

>
>جنسیت
>52 ٪ زن 48 ٪ مرد
>
>مردم‌شناسى
>٧٠ ٪ رنگین پوست ٣٠ ٪ قفقازى ریخت
>در آمد
>6٪ مردم صاحب 59 ٪ از تمام ثروت جهان هستند و همگى آن‌ها نیز آمریکایى هستند.
>
________________________________

>شرایط زندگى
>80 ٪ در شرایط بدى زندگى می‌کنند
>
________________________________

>تحصیلات
>70 ٪ بی‌سواد و کم‌سواد (تحصیل نکرده)
>1 ٪ (تنها ١ ٪) با تحصیلات دانشگاهى
>
________________________________

>تغذیه
>٥٠ ٪ دچار سوء تغذیه
>
________________________________

>زاد و ولد
>
>١ ٪ در حال مرگ
>٢ ٪ در حال متولد شدن
>
________________________________

>کامپیوتر
>١ ٪ داراى کامپیوتر
>
________________________________

>وقتى از این منظر به دنیا نگاه کنید در می‌یابید که ما واقعاً به همبستگى، درک
>متقابل، شکیبائى و آموزش، نیاز جدّى داریم.
>
>همچنین بد نیست به نکته‌هاى زیر هم توجه کنید:
>اگر امروز صبح سالم از خواب برخاستید، قدر سلامتى خود را بدانید زیرا یک میلیون نفر
>تا یک هفته دیگر زنده نخواهند بود.
>
>اگر تاکنون از آسیب‌هاى جنگ،
>تنهایى در سلول زندان، عذاب شکنجه،
>یا گرسنگى در امان بوده‌اید،
>وضعیت شما از وضعیت ٥٠٠ میلیون نفر در دنیا بهتر است.
>اگر می‌توانید بدون ترس از زندانى شدن یا مرگ، وارد محل عبادات خود مانند مسجد یا
>کلیسا شوید، وضع شما از ٣ میلیون نفر در دنیا بهتر است.
>
>اگر در یخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد،
>اگر کفش و لباس دارید،
>اگر تختخواب و سرپناهى دارید،
>در این صورت شما از ٧٥٪ مردم جهان ثروتمندتر هستید.
>اگر در بانکى حساب دارید، و اگر در جیب‌تان پول دارید،
>شما به ٨٪ مردم دنیا که چنین شرایطى دارند تعلّق دارید.
>اگر شما این نوشته را می‌خوانید، از سه خوشبختى بهره‌مند هستید:
>1- بالاخره یک کسى بوده که برای شما Email بفرستد.
>2- شما به ٢٠٠ میلیون نفرى که قادر به خواندن نیستند تعلّق ندارید.
>3- و ... شما جزو ١٪ از مردم دنیا هستید که کامپیوتر دارند.
>
>
>حال که اینها را می دانید:
>•طورى کار کنید که انگار نیازى به پول ندارید،
>•طورى عشق بورزید که انگار هرگز آرزده خاطر نشده‌اید،
>•طورى برقصید که انگار هیچکس شما را نمی‌بیند،
>•طورى آواز بخوانید که انگار هیچکس صداى شما را نمی‌شنود،
>•و بالاخره طورى زندگى کنید که انگار زمین، بهشت است

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ

با سلام خدمت استاد عزیز
زیارت قبول و رسیدن به خیر
ان شاالله که خوش گذشته باشه
سپاس به خاطر ایمیل زیبایی که از طرف دوستتان اومده بود و برای ما نوشتی.

سلام امین گرام
خیلی سپاسگذارم, لطف کردی که اومدی و نظر دادی
با سپاس فراوان
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام جناب 13
خیلی خوش آمدی, شما لطف بسیار دارید
سپاس از برای پیام تبریکتان, بازم اینجا بیایید, خوشحال میشیم.
در پناه یزدان پاک

سلام امید طاهری
ان شاالله سعی می کنم که باشم, هرچند که سخت است ولی سعی خودم رو می کنم. شما لطف بسیار دارید, بازم به ما سر بزنید, خوشحال میشیم از حضور دوستانمون
در پناه حق

امین عزیز شرمنده کردی حسابی
من نمی تونم جبران کنم, ولی شما تشریف بیارید, اینجا متعلق به همه ی دوستانه.

سلام نازنین
سپاس از اینکه تشریف آوردی و نظر دادی
تا اونجائیکه من میدونم قبل از اینکه درسی رو بیافتی اجازه ی همنیاز کردنش رو نداری, مثل ریاضی 1 و 2 یا شیمی عمومی 1 و 2 یا همین دروسی که شما نام بردید ولی اگه 1 بار افتاده باشید فکر کنم که آزاد میشه.
بیشتر از این من نمی دونم, شاید بزرگترها بیشتر بتونن کمکت کنن, شرمنده دیگه.
سپاس از حضورت
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام مادر بچه ها
خیلی ممنون, شعر زیبایی است, بازم ممنون
شما هم همینطور,
بازم ما رو مفتخر کنید
موید و سرافراز در پناه حق

سلام

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ

سلام خدمت استاد و همه ی اهالی صندوقچه
کتاب منطق الطیر از آثار عطار نیشابوری، حاوی داستان های زیبایی است که من سعی دارم که قسمت هایی از اونو براتون بنویسم. احتمالاً همگی داستان سیمرغ رو شنیدید و اینکه تمامی پرندگان قصد سفری کردند و در نهایت سی مرغ برای سفر باقی مانده بود. ابتدای این داستان و دلیل سفر رو در این قسمت براتون آوردم، یه کمی طولانیه ولی خالی از لطف نیست که بخونید و اینکه دلیل سفر چه بود. در ادامه طرح پیشنهاد رو براتون میارم و اگر طول عمری بود حکایت هر پرنده. اگر تا به حال نخوندید، حتماً بخونید که بسیار زیباست، مخصوصاً دلایل مربوط به هر پرنده که از رفتن به سفر انصراف میدن.

مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحدّ سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سرّ سلیمان آمدی
از تفاخر تاجْوران زان آمدی
دیوار را در بند و زندان بازدار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خه ای موسیچه ی موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
گردد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقیّ خلقت را سپاس
همچو موسی دیده ای آتش ز دور
لاجرم موسیچه ای بر کوه طور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بی زفان و بی خروش
فهم کن بی عقل بشنو نه بگوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حلّه در پوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حلّه از بهر بهشتی و سخیست
چون خلیل آن کس که از نمرود رَست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل الله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حلّه پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خه ای کبکِ خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوه ی این راه زن
حلقه بر سندانِ دارالله زن
کوه خود در هم گداز از ناقه ای
تا برون آید ز کوهت ناقه ای
چون مسلّم ناقه ای یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه می ران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت
مرحبا ای شاهباز تنگ چشم
چند خواهی زد تند و تیزْ چشم
نامه ی عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرْزاد کن با دل بَدَل
تا یکی بینی اَبد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید تو را
صدرِ عالم یار غاید آید تو را
خه خه ای درّاج معراجِ الَست
دیده بر قرقِ بلی تاج الَست
چون الَست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گردابِ بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خرِ عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شوو جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح الله پیشباز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از دردِ دل داودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
خلق داود به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت رهنمای
چند پیوندی زره بر نفسِ شوم
همچون داود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داود گرم
خه خه ای طاووس در باغ هشت در
سوختی از زخمِ مارِ هفت سر
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه
کردت از سدِّ طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوشْ تذرو دوربین
چشمه ی دل غرقِ بحرِ نور بین
این میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی بر آر
سر ز اوج عرش رحمانی بر آر
همچو یوسف بگذر از زندن و چاه
تا شوی در مصر عزّت پادشاه
گر چنین مُلکی مسلّم آیدت
یوسفِ صدّیق همدم آیدت
خه خه ای قُمری دمساز آمده
شاد رفته تنگدل باز آمده
تنگدلی زانی که در خون مانده ای
در مضیق حبس ذوالنون مانده ای
ای شده سرگشته ی ماهیّ نفس
چند خواهی دید بدْخواهی نفس
سر بِکَن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرقِ ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحرِ خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوقِ وفا در گردنت
زشت باشد بی وفایی کردنت
از وجودت تا بُوَد مویی به جای
بی وفایت خوانم از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معافیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خه ای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون باز آمده
سر مکش چون سرنگونی مانده ای
تن بنه چون غرق خونی مانده ای
بسته ی مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا و هم ز عُقبی در گذر
پس کلاه از سر بگیر و در نگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرّین، خوش در آی
گرم شو در کار و چون آتش در آی
هر چه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشمِ جان کلّی بدوز
چون بسوزی هرچه پیش آید تو را
نُزل حق هر لحظه پیش آید تو را
چون شوی در کارِ حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسّلام

×××××××××××××××

مجمعی کردند مرغان جهان
آنچه بودند آشکارا و نهان
جمله می گفتند این زمان در دورِ کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چُون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب یاری کنیم
زانکه چون کشور بود بی پادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند

در ادامه پیشنهاد سفر آورده خواهد شد.
در پناه حق

نازنین شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ http://sotedel20.blogfa.com

سلام
مرسی از کمکتون
والا من رسم و رسوم اینجا رو بلد نیستم
اگه کار بدی کردم
یا .
تبریک نگفتم ببخشید
تازه فهمیدم قضیه ی کلبه ها چیه
آقای رحمانی کلبه تون مبارککککککککککککک
درست گفتم؟
مرسی
موفق باشین

سلمان رحمانی شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

سلام نازنین خانم
ببخشید توی کامنت قبلی خانمش جا افتاده بود.
خواهش می کنم.
هیچ آداب و ترتیبی مجو هرچه می خواهد دل تنگت بگو

کار بد؟!!!! متوجه نمی شم!!!! شما سوال مطرح کردید منم جواب دادم
تبریک نیازی نیست
دوستانمون خیلی لطف دارند
سپاس از پیام تبریکتون
بازم به ما سر بزنید و ما رو از مستفیذ کنید.
در پناه حق

سلمان رحمانی شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام به همگی
طبق قرار طرح پیشنهاد سفر پرندگان برای یافتن پادشاه رو از کتاب منطق الطیر براتون آوردم، بازم طولانیه ولی زیباست، دلایل و توصیفاتی که پیشنهاد دهنده به دیگر همسفران خود ارائه میده، بسیار جالبه، اگه وقت کردید بخونید که خال از لطف نیست.
هدهد آشفته دل پُر انتظار
در میان جمع آمد بی قرار
حلّه ای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیز وهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده
گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم مریدِ حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرار آمدم
آنکه بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
می گذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار
چون من آزادم ز خلقان، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول دردِ پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بیاپم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم
هر که غایب شد ز مُلکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سودی طلب کاری روان
زان که می نشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامه ی او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده هم راز آمدم
هر که او مطلوب پیغمبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هر که مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سَیْرَش هیچ طیر
سالها در بحر و بر می گشته ام
پای اندر ره به سر می گشته ام
وادی و کوه و بیابان رفته ام
عالمی در عهد طوفان رفته ام
با سلیمان در سفرها بوده ام
عرصه ی عالم بسی پیموده ام
پادشاه خویش را دانسته ام
چون روَم تنها چون چو نتوانسته ام
لیک با من گر شما همره شوید
محرمِ ان شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بی دینی خویش
هر که در وی باخت جان از خود برَست
در رهِ جانان ز نیک و بد برَست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پایْ کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پسِ کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ، سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریمِ عزّتست آرام او
نیست حدِّ هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زَهره ای
کو تواند یافت از وی بهره ای
دایماً او پادشاه مطلق است
در کمال عزِّ خود مستغرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره، نه شکیبایی از او
صد هزاران خلق سودایی از او
وصف او جز کار جان پاک نیست
عقل را سرمایه ی ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
در کمالش آفرینش راه نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست گر برهم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد
صد هزارن سر چو گوی آنجا بود
های های و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا در ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرْ مردی باید این ره را شگرف
زانکه ره دور است و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران می رویم
در رهش گریان و خندان می رویم
گر نشان یابیم از او کاری بود
ور نه بی او زیستن عاری بود
جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد می باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مردِ کار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جانِ عزیز
گر تو جانی بر فشانی مردوار
بس که جانان کند بر تو نثار

ان شا الله در کامنت های بعدی دلایل پرندگان و پاسخی که هدهد به اونا میده رو براتون میارم. امیدوارم که خوشتون بیاد.
در پناه حق

ن یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ http://sotedel20.blogfa.com

سلام
منظورم از کار بد اینه که یهو میپرم وسط همه ی حرفای قشنگ و ادبیاتی
یهو یه سوال میپرسم
بازم ممنون
موفق باشین

نازنین یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ق.ظ http://sotedel20.blogfa.com

بهار که برود دیگر رفته ام

بهار بهانه ی رفتن است

حق با هد هد است که میگفت رفتن زیبا تر است ماندن شکوهی ندارد

گیرم که ماندم و باز بال بال زدم توی خاک و خاطره تو ی گذشته و گل.

میروم

باید رفت

در خون تپیده و پر پر

سیمرغ مرغان را در خون تپیده دوست تر دارد

راستی اگر دیگر نیامدم یعنی که شعله ورم

یعنی سوختم

یعنی خاکسترم را هم باد برده است

میروم اما هر جا که رسیدم پری به یادگار برایت خواهم گذاشت

میدانم ! این کمترینشرط جوانمردی ست

بدرود رفیق روز های بی قراری ام

قرار مان اما در حوالی کوه قاف

پشت آشیانه ی سیمرغ

آنجا که جز بال و پر سوخته نشانی ندارد.......

سلمان رحمانی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام نازنین خانم
مشکلی نیست
هرچه از دوست رسد نیکوست
سپاس از اینکه اومدی و نظر دادی
خیلی زیبا بود.
بازم به ما سر بزن
علی علی

سلمان رحمانی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ

سلام
قرار شد که دلایل پرندگان رو براتون بیارم، اما قبل از اون ببینیم چگونه بود که سیمرغ پادشاه خوانده شد.
حکایت سیمرغ
ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوه گر بگذشت بر چین نیمه شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شور شد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن بر گرفت
هر که دید آن نقش کاری در گرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبوا العلم ولو بالصّین از اینست
گر نگشتی نقش پرِّ او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صُنع از فرِّ اوست
جمله انمودار نقش پرِّ اوست
چون نه سر پیداست وصفش را نه بُن
نیست لایق بیش از این گفتن سُخُن
هر که اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندر نهید
جمله ی مرغان شدند آن جایگاه
بی قرار از عزَّت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمنِ خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هر کسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز

حالا به دلایل پرندگان مبنی بر همراهی نکردن سفر رسیدیم. در کامنت های بعدی ان شا الله پرداخته خواهد شد.

سلمان رحمانی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ


در بیان سلوک

بدان که سلوک عبارت از سیر است، وسیر الی اللّه باشد، و سیر فی اللّه باشد. سیر الی اللّه نهایت دارد امّا سیر فی اللّه نهایت ندارد. سیر الی اللّه عبارت از آن است که سالک چندان سیر کند که ازهستی خود نیست شود و به هستی خدا هست شود، و به خدا زنده و دانا و بینا و شنوا و گویا گردد.
ای درویش! اگرچه سالک هرگز هیچ هستی نداشت، امّا میپنداشت که مگردارد آن پندار برخیزد و به یقین بداند که هستی خدا راست و بس. چون دانست و دید که هستی خدای راست، سیر الی اللّه تمام شد، اکنون ابتدای سیر فی اللّه است و سیر فی اللّه عبارت از آن است که سالک چون به هستی خدا هست شد و به خدا زنده و دانا و بینا و گویا و شنوا گشت، چندان دیگر سیر کند که اشیاء را کماهی و حکمت اشیاء را کماهی به تفصیل و به تحقیق بداند و ببیند چنانکه هیچ چیزی در ملک و ملکوت و جبروت بروی پوشیده نماند. بعضی گفتهاند که ممکن است که یک آدمی این همه بداند، و هیچ چیز نماند که نداند؛ و بعضی گفتهاند که ممکن نیست که یک آدمی این همه بداند، از جهت آن که عمر آدمی اندک است و علم و حکمت خدای بسیار است، و از اینجا گفتهاند که سیر فی اللّه نهایت ندارد.
ای درویش! چون معنی سلوک را دانستی، اکنون بدان که اهل حکمت گویند که از تو تا به خدای راه به طریق طول است، از جهت آنکه نسبت هر فردی از افراد موجودات با خدای همچنان است که نسبت هر مرتبهئی از مراتب درخت با تخم درخت و اهل تصوّف میگویند که از تو تا به خدای راه به طریق عرض است از جهت آنکه نسبت هر فردی از افراد موجودات با خدای همچنان است که نسبت هرحرفی از حروف این کتاب با کاتب و اهل وحدت میگویند که از تو تا به خدای راه نیست، نه به طریق طول و نه به طریق عرض از جهت آنکه نسبت هر فردی از افراد موجودات با خدای همچنان است که نسبت هر حرفی از حروف این کتاب با مداد، و از اینجا گفتهاند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدای است- تعالی و تقدّس- و به غیر از وجود خدای وجودی دیگر نیست و امکان ندارد که باشد.

شیخ عبدالعزیز بن محمد نَسَفی

سلمان رحمانی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ


در بیان انسان کامل آزاد

بدان که گفته شد که انسان کامل آن است که او را چهارچیز بکمال باشد، اقوال نیک و افعال نیک، و اخلاق نیک و معارف. و انسان کامل آزاد آن است که او را هشت چیز بکمال باشد، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف و ترک و عزلت و قناعت و خمول. هر که این هشت چیز را بکمال رسانید کامل و آزاد است و بالغ و حرّ است.
ای درویش! هر که چهار اوّل دارد وچهار آخر ندارد کامل است امّا آزاد نیست و هر که چهار آخر دارد و چهار اوّل ندارد آزاد است امّا کامل نیست، و هرکه این هشت جمله دارد و بکمال دارد کامل و آزاد و بالغ و حرّ است.
اکنون چون کامل آزاد را دانستی، بدان که کاملان آزاد دو طایفه اند چون ترک کردند و آزاد و فارغ گشتند، دو شاخ پیدا آمد. بعضی بعد از ترک عزلت و قناعت و خمول اختیار کردند، و بعضی بعد از ترک رضا و تسلیم و نظاره کردن اختیار کردند، مقصود همه آزادی و فراغت بود. بعضی گفتند: آزادی و فراغت در ترک و عزلت و قناعت و خمول است، و بعضی گفتند: آزادی و فراغت در ترک و رضا و تسلیم و نظاره کردن است. این هر دو طایفه در عالم هستند و هر یک بکار خود مشغول اند.
آن طایفه که عزلت و قناعت و خمول اختیار کردند دانستند که چنانکه با عسل گرمی همراهست و چنانکه با کافور سردی همراهست، با دنیا و صحبت اهل دنیا تفرقه و پراکندگی همراهست، پس ترک کرده اند و دوستی دنیا از دل قطع کرده اند. اگر ناگاه اتفاق چنان می افتد، چیزی از دنیاوی روی بدیشان مینهد، یا چیزی از تنعّمات و لذّات دنیاوی ایشان را میسّر میشود یا صحبت اهل دنیا پیش میآید، قبول نمیکنند و میگریزند. چنانکه دیگران از شیر و پلنگ و مار و کژدم میترسند و میگریزند، ایشان از دنیا و اهل دنیا میترسند و میگریزند. و آن طایفه که رضا و تسلیم ونظاره کردن اختیار کرده اند دانستند که آدمی نمیداند که به آمد وی در چیست. وقت باشد که آدمی را چیزی پیش آید و او را از آمدن آن چیز خوش آید و زیان وی در آن چیز باشد و وقت باشد که آدمی را چیزی پیش آیدو او را از آمدن آن چیز ناخوش آید و سود وی در آن چیز باشد. چون این طایفه برین سر واقف شدند، تدبیر و تصرّف خود و ارادت و اختیار خود از میان برداشتند، و راضی و تسلیم شدند، اگر مال و جاه بیامد، شاد نشدند، و اگر مال و جاه برفت، غمناک نگشتند و اگر نو رسید، پوشیدند و اگر کهنه رسید پوشیدند. اگر بصحبت اهل دنیا رسیدند خوش بودند و خواستند که اهل دنیا از ایشان سود کنند و اگر بصحبت اهل آخرت رسیدند خوش بودند و خواستند که ایشان را از اهل آخرت سودی باشد. و این بیچاره مدتهای مدید بعد از ترک در عزلت و قناعت و خمول بودم، و مدّتهای مدید بعد از ترک در رضا و تسلیم و نظاره کردن بودم. و حالی درینام. و مرا بیقین نشد که کدام شاخ بهتر است، هیچ طرف را ترجیح نتوانستم کرد، و امروز که این مینویسم هم هیچ ترجیح نکرده ام. و نمیتوانم کرد، از جهت آنکه در هر طرفی فواید بسیار میبینم، و آفات بسیار میبینم.
شیخ عبدالعزیز بن محمد نَسَفی

امید طاهری یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام استاد
امیدوارم مسافرت بهتون خوش گذشته باشه.
دلم واسه دانشگاه و دانشکده تنگ شده امیدوارم که مهر از نزدیک ببینمتون مخصوصا شما استاد محترم و آقا سلمان گل.
سلمان یابت مطالب زیبایی کلبت هم ممنون.

سلام
ممنون

۱۳ دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

به نام خدا
اقای رحمانی به خاطر مطالب خوب کلبتون از شما تشکر میکنم

مرتضی دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام سلمان جون
چه طوری پسر!
دلم برات یه ریزه
این روزها زیاد یاد خاطرات ماه رمضون ۸۶ می یوفتم
یادته خونه ی سید٬ من و تو و حسن نصر آبادی موقع افطار که می شد کرور کرو برکت از در و دیوار می ریخت
عجب ماهیه این ماه رمضون

به یاد همه ی روزهای خوبی که در کنار هم گذروندیم

یا علی
علی علی

بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:12 ب.ظ

بار خدایا، تو براى عاشقانت بهترین مونسى

براى کفایتِ مهمّ آنان که بر تو

اعتماد نمایند از همه حاضرترى

آنان را در باطنشان مشاهده مى کنى

و به نهان هایشان آگاهى

و اندازه بیناییشان را مى دانى

بنا بر این رازهایشان نزد تو معلوم است

و دلهایشان به جانب تو در غم و اندوه

اگر تنهایى آنان را به وحشت اندازد یاد تو مونسشان شود

و اگر مصائب به آنان هجوم آرد به تو پناه جویند

زیرا مى دانند زمام همه امور به دست تو

و سرچشمه تمام کارها در کف با کفایت فرمان توست

الهى، اگر از بیان مسألتم عاجزم

یا از اینکه چه بخواهم سرگردانم

پس به آنچه مصلحت من است راهنمایم باش

و عنان دلم را به سوى آنچه خیر من است بگردان

که این برنامه ها از هدایت ها و کفایت هاى تو بیگانه و عجیب نیست

بارخدایا، با عفوت با من معامله کن نــه بـا عدالـتـت



امام علی(ع)



الهی آمین

سلمان رحمانی دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:44 ب.ظ

سلام به همگی
سلام امید طاهری عزیز
ان شا الله منم ببینمت
خواهش می کنم
سپاس از اینکه اومدی و نظر دادی
بازم به ما سر بزن
در پناه حق

سلام ۱۳
خواهش می کنم
ممنون که میای و نظر میدی
علی علی

سلام مرتضی
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
دوران خیلی خوشی بود
ماه رمضان نزدیکه
البته به نظر من ماه رمضان و غیر رمضان نداره تمامی ماه های سال بایستی یادمون باشه که انسانیم و اصل خودمون رو فراموش نکینیم نه اینکه ماه رمضان که میرسه یاد ریزش گناهان بیافتیم. اول به خودم میگم
در هر حال ممنون برای اینکه میای و نظر میدی
بازم به ما سر بزن
در پناه یزدان پاک

سلام بارون و آسمون
خیلی خوش آمدید مناجات زیبایی بود
الهی آمین
فکر کنم که دل همه ی اهالی صندوقچه از جمله خودم براتون تنگ شده
سپاس از حضورتون
بازم به کلبه ی خودتون سر بزنید
یا علی

کوروش سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ق.ظ

درد دلی چندی از فارق التحصیلان

اهل دانشگاهم
رشته ام علافی‌ست
جیب‌هایم خالی ست
پدری دارم
حسرتش یک شب خواب!
دوستانی همه از دم ناباب
و خدایی که مرا کرده جواب.

اهل دانشگاهم
قبله‌ام استاد است
جانمازم نمره!
خوب می‌فهمم سهم آینده من بی‌کاریست
من نمی‌دانم که چرا می‌گویند مرد تاجر خوب است و مهندس بی‌کار
وچرا در وسط سفره ما مدرک نیست!
(چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید)
باید از آدم دانا ترسید!
باید از قیمت دانش نالید!
وبه آنها فهماند که من اینجا فهم را فهمیدم
من به گور پدر علم و هنر خندیدم!

کار ما نیست شناسایی هردمبیلی!
کار ما نیست جواب غلطی تحمیلی!
کار ما شاید این است
که مدرک در دست
فرم بی‌گاری هر شرکت بی‌پیکر را
پر بکنیم

فارق !

امین سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ب.ظ

شعله ور ازشب شدم،شایدسحرباشی مرا

آسمان درآسمان حسرت که پر باشی مرا

جویباری هستم امّا مست حسّ آبشار

می روم ازخویش تا کوه وکمر باشی مرا

بتکده لبریز بشکن بشکن یاهوشود،

ای خدای عاشقی ، وقتی تبر باشی مرا

دست وپاگم کرده ام،آتش مراپروانه گفت

دست وپا گم تر،چه غم وقتی که سرباشی مرا

تشنه سالی باغ ها را خارخانه کرده است،

خنده ای،تا زیرغمباران کپرباشی مرا

کوچه باغ سینه ام را آب وجارو لازم است

آبروداری بکن تاچشم تر باشی مرا

آینه درآینه مشتاق لبخند توام

تکّه تکّه می شوم تا بیشتر باشی مرا!
------------------------------------------------
میان شعله ها دودی نداریم

نگاه گریه آلودی نداریم

خدای مهربان ، ما خودکفاییم،

به جز تو هیچ کمبودی نداریم!؟
-----------------------------------------------

سلمان رحمانی سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام کوروش
خیلی خوش آمدی ولی درد دلت در مورد دغدغه های در حال تحصیلان است نه فارغ التحصیلان ولی به هر حال سپاس از حضورت
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام به همه
اولین مرغی که به صدا آمد و سخن گفت بلبل بود. حالا حکایت بلبل رو با هم می خونیم:

حکایت بلبل
بلبل شیدا درآمد مست مست
وز کمال عشق نه نیست و نه هست
معنیی در هر هزار آواز داشت
زیر هر معنی جهانی راز داشت
شد در اسرار معانی نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت بر من ختم شد اسرار عشق
جمله ی شب می کنم تکرار عشق
نیست چون داود یک افتاده کار
تا زبورِ عشق خوانم زار زار
زاری اندر نی ز گفتار من است
زیرِ چنگ از ناله ی زار من است
گلستان ها پر خروش از من بود
در دلِ عشاق جوش از من بود
باز گویم هر زمان رازی دگر
همچو دریا جان من شور آورد
هر که شور من بدید از دست شد
گرچه بس هشیار آمد مست شد
چون نبینم محرمی سالی دراز
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار
مشکِ بوی خویش بر گیتی نثار
من بپردازم خوشی با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپیدا شود
بلبل شوریده کم گویا شود
زانکه رازم درنیابد هر یکی
رازِ بلبل گل بداند بی شکی
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است
زانکه مطلوبم گل رعنا بس است
طاقت سیمرغ نارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی
چون بود صد برگ دلدار مرا
کی بود بی برگیی کار مرا
گل که حال بشکفد چون دلکشی
از همه در روی من خندد خوشی
چون ز زیر پرده گل حاضر شود
خنده بر روی منش ظاهر شود
کی تواند بود بلبل یک شبی
خالی از عشق خندان لبی
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز
عشق روی گل بس خارت نهاد
گارکر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفته ای گیرد زوال
عشق چیزی کان زوال آرد پدید
کاملان را آن ملال آرد پدید
خنده ی گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در ناله ی زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار
بر تو می خندد نه درتو، شرم دار

سلمان رحمانی سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ب.ظ

در بیان صحبت

بدان که صحبت اثرهای قوی و خاصیّتهای عظیم دارد. هر سالکی که بمقصد نرسید و مقصود حاصل نکرد، از آن بود که به صحبت دانائی نرسید. کار صحبت دانا دارد. هر که هر چه یافت، از صحبت دانا یافت، باقی این همه ریاضات و مجاهدات بسیار، و این همه آداب و شرایط بی شمار از جهت آن است که تا سالک شایسته صحبت دانا گردد که سالک چون شایسته به صحبت دانا گشت کار سالک تمام شد.
ای درویش، اگر سالکی یک روز، بلکه یک لحظه به صحبت دانائی رسد، و مستعد و شایستۀ صحبت دانا باشد بهتر از آن بود که صد سال، بلکه هزار سال به ریاضات و مجاهدات مشغول باشد، و انّ یوماً عند ربّک کالف سنة ممّا تعدّون. امکان ندارد که کسی بی صحبت دانا به مقصد رسد و مقصود حاصل کند، اگرچه مستعدّ باشد و اگرچه به ریاضات و مجاهدات بسیار مشغول بود.
ای درویش! بسیار کس باشد که به دانا رسد، و او را از آن دانا هیچ فایده نباشد؛ و این از دو حال خالی نباشد، یا استعداد ندارد یا هم مقصود نباشد. آنکه استعداد ندارد از اهل صحبت نیست. و آنکه استعداد دارد و هم مقصود نیست هم صحبت نباشد از جهت آنکه هم صحبت هم مقصود است. هرگاه دو کس یا زیادت با هم باشند و مقصود ایشان یکی باشد، هم صحبت باشند؛ و اگر مقصود ایشان یکی نباشد، هم صحبت نباشند.
چون معنی صحبت را دانستی، اکنون بدان که چون به صحبت درویشان رسی، باید که سخن کم گوئی، و سخنی که ازتو سؤال نکنند جواب نگوئی. و اگر چیزی از تو سؤال کنند و جواب ندانی باید که زود بگوئی که نمی​دانم و شرم نداری و اگر جواب دانی جوابی مختصر با فایده بگوئی و دراز نکشی و در بند بحث و مجادله نباشی و در میان درویشان تکبر نکنی و در نشستن بالا نطلبی بلکه ایثار کنی و چون اصحاب حاضر باشند و خلوت باشد یعنی به غیر اصحاب کسی دیگر در میان نباشد، باید که تکلّف نکنی و در ادب مبالغة ننمائی که در چند موضع تکلّف نمی​باید کرد؛ بی تکلّفی آزادی است.
ای درویش! نه آنکه بی​ادبی کنی که بی ادبی در همه زمان و در همه مکان حرام است، مراد ما آن است که در خلوت بی تکلّف زندگانی کنی، که اگر تو تکلّف کنی دیگران را هم تکلّف باید کرد و بدین سبب درویشان گران بار شوند، و از آن صحبت لذّت نیابند و آن را سبب تو باشی و باید که بت پرست نباشی و چیزی را بت خود نسازی آن چنانکه دیگران می​کنند تو نیز می​کن.
ای دوریش! هر کاری که مباحست در کردن و ناکردن آن ضرورتی نیست، در آن کار موافقت کردن با اصحاب از کرم و مروّت است، و اگر موافقت نکنی، بی مروّت باشی. و بر هر کاری که عادت کنی، آن کار بت تو شود و در میان اصحاب بت پرست باشی.
ای درویش! هر کاری که نه ضرورت باشد و نه سبب راحت اصحاب بود، بر آن کار عادت نباید کرد که چون عادت کردی بت شد و ترک عادت کردن و بت را شکستن کار مردان است.

شیخ عبدالعزیز بن محمد نَسَفی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ


در بیان میل و ارادت و محبت و عشق

بدان- أعزّک اللّه فی الدارین- که ذاکران چهار مرتبه دارند: بعضی در مرتبۀ میل​اند، و بعضی در مرتبۀ ارادت​اند، و بعضی در مرتبۀ محبّت​اند، و بعضی در مرتبۀ عشق​اند. و از اهل تصوّف هر که را عروج افتاد، درمرتبه چهارم افتاد و تا ذاکر بمرتبۀ چهارم نرسید، روح او را عروج میسّر نشود. و ما این هرچهار مرتبه را بشرح تقریر کنیم، تا سالکان ذاکر بدانند که هر یک در کدام مرتبه‌اند. مرتبۀ اوّل آن است که ذاکر بصورت در خلوتخانه باشد، و بزبان ذکر می​گوید، وبدل در بازار بود و میخرد و میفروشد. و این ذکر را اثر کمتر بود. امّا از فائده خالی نباشد. مرتبۀ دویم آن است که ذاکر ذکر می​گوید. و دل وی غایب می​شود، و او بتکلّف دل خود را حاضر می​گرداند، و بیشتر ذاکران درین مرتبه باشند که دل خود رابتکلّف حاضر گردانند. مرتبۀ سوّم آن است که ذکر بر دل مستولی شودو همگی دل را فرو گیرد. و ذاکر نتواند که ذکر نگوید؛ و اگر خواهد که ساعتی بکار بیرونی که ضروری باشد مشغول شود، بتکلّف تواند مشغول شد، چنانکه در مرتبۀ دوّم بتکلّف دل خود را حاضر می​گرداند در مرتبۀ سوّم دل خود را بکار بیرونی مشغول گرداند. و این مقام قربست، و از ذاکران کم باین مقام رسند. و این سخن را کس فهم کند که وقتی محبوبی داشته باشد. از جهت آنکه محبّ همیشه ذکر محبوب خود کند، و بی ذکر محبوب خود نتواند بود: همه روز خواهد که با دیگران مدح محبوب خود گوید، یا دیگران پیش وی مدح محبوب وی کنند. و اگر خواهد که بسخنی دیگر یا بکاری دیگر مشغول شود، بتکلّف مشغول تواند شدن. مرتبۀ چهارم آن است که مذکور بر دل مستولی شود. چنانکه در مرتبۀ سیم ذکر بر دل مستولی بود، در مرتبۀ چهارم مذکور بر دل مستولی شود و فرق بسیار است میان آنکه نام معشوق بر دل مستولی باشد با آنکه معشوق بر دل مستولی شود.
ای درویش! وقت باشد که عاشق چنان مستغرق معشوق شودکه نام معشوق را فراموش کند، بلکه غیر معشوق هر چیز که باشد جمله فراموش کند.
چون این مقدّمات معلوم کردی، اکنون بدان که مرتبۀ اوّل مقام میل است و مرتبۀ دوم مقام ارادت است و مرتبۀ سیم مقام محبّت است، و مرتبۀ چهارم مقام عشق است.
ای درویش! هر که خواهان صحبت کسی شد آن خواست اوّل را میل می​گویند، و چون میل زیادت شد و مفرط گشت، آن میل مفرط را ارادت می​گویند و چون ارادت زیادت شد و مفرط گشت، آن ارادت مفرط را محبّت می​گویند؛ و چون محبّت زیادت شد و مفرط گشت، آن محبّت مفرط را عشق می​گویند. پس محبت مفرط آمد و محبت ارادت مفرط آمد و همچنین...
ای درویش! اگر این مسافر عزیز بمهمان تو آید، عزیزش دار! و عزیز داشتن این مسافر آن باشد که خانۀ دل را از جهت این مسافر خالی گردانی، که عشق شرکت بر نتابد؛ و اگر تو خالی نگردانی، او خود خالی گرداند.

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر ساخت ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست


ای درویش! عشق براق سالکان و مرکب روندگان است، هر چه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد، عشق در یک دم آن جمله را بسوزاند، و عاشق را پاک و صافی گرداند. سالک بصد چله آن مقدار سیر نتواند کرد که عاشق در یک طرفة العین کند، از جهت آنکه عاقل در دنیا است و عاشق در آخرت است، نظر عاقل در سیر بقدم عاشق نرسد.
ای درویش! از عشق حقیقی- آنچنانکه حق عشق است- نمی​توانم نوشت، که مردم فهم کنند و کفر دانند.

شیخ عبدالعزیز بن محمد نَسَفی

بوی فیروزه چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ

سلام ودرود خدمتت جنابعالی
امیددارم بسیار سر کیف باشید !
در پی سر نزدن های مکرر جناب عالی بر خود واجب دانستم جویای حالتان شوم و بگویم بسیار از مطالبه زیبایتان هنگیده ام ! اما می دانم جای خود را دارد!!!!!!!

امین چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ب.ظ

شهر - منهای وقتی که هستی - حاصلش برزخ خشک وخالی

جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟

ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی

هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی

ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!

وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!

چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!

گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو

هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

امین چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

پیامبر عالیقدر اسلام(ص) می‌فرماید
مَنْ ارادَ أنْ یَنْظُر الی نوحَ فی تَقْواهْ
وَ الی ابراهیمَ فی حِلْمِهْ
وَ الی موسی فی هَیْلتِهْ
و الی عیسی فی عِبادَتِه
فَلْیَنْظُرَ الی عَلیِّ بن ابیطالب (بحارالانوار ج39 / ص35 )
هرکسی بخواهد به تقوای نوح(ع) بنگرد
و نیز به حلم و بردباری ابراهیم(ع) بنگرد
و نیز به هیبت و شکوه موسی(ع) بنگرد
و نیز به عبادت عیسی(ع) بنگرد, باید آن شرائط را فقط در شخصیت والای علی‌بن ابیطالب جستجو کند

امین چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ


إنّ الله لا یُغَیِّرُ‌مابأَنفُسِهِم:‌

خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد،

مگر آنکه خودشان در تغییرش بکوشند.

سلمان رحمانی جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:07 ب.ظ

سلام
سلام بوی فیروزه
خیلی خوش آمدی سپاس از اینکه نظر دادی
حق با شماست به روی چشم منم میام
لطف داری شما شرمنده دیگه من توی این مایه ها بلدم
بیستی شما بزرگواری کنید وو ببخشید
بازم به ما سر بزن
علی علی

سلام امین عزیز
خیلی ممنون از اینکه ما رو مورد عنایت قرار می دی
الحق که سخن پیامبر (ص) سخن به جایی است
باشد که ما از این الگوی تمام و کمال برای زندگی درس ها فرا گیریم.
به امید رحمتش
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلمان رحمانی جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ب.ظ


خاطر خشنود
به طعنه پیش سگی گفت گربه که ای مسکین
قبیله ی تو بسی تیره روز و ناشاداند
میان کوی بخسبی و استخوان خائی
بداختری چو تورا، کاشکی نمی زادند
برو به مطبخ شه یا به مخزن دهقان
به شهر و قریه، بسی خانه ها که آبادند
کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمه ی من
ز حیله ام همه کار آگهان به فریادند
جفای نان نکشیدست یک تن از ما، لیک
گرسنگان شما بیشتر از هفتادند
بگفت، راست نگردد بنای طالع ما
چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند
مرا به پشت سر افکن حکم چرخ، ز خلق
شگفت نیست گَرَم، دَر بَر وِی نَگشادند
کسی به خانه ی مردم به میهمانی رفت
که روز سور، کسی از پیش فرستادند
به روزی دگران چُون طمع توانم کرد
مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند
تو خلق دهر ندانسته ای چه بی باکند
تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند
کسی به لطف، به درماندگان نظر نکند
در این معامله، دلها زسنگ و پولادند
هزار مرتبه، فقر از توانگری خوش تر
توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند
نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست
قبیله ی تو، در آئین دزدی استاد اند
برای پرورش تن، به دام بدنامی
نیوفتند کسانی که بخرد و راداند
پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما
سحر به بصره و هنگام شب به بغدادند
ز جور سال و مه ای دوست کس نرسد، تمام
اسیر فتنه ی دیماه و تیر و مردادند
به چهره ها منگر، خاطِرْ شکسته بسی است
عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند
من از افتادگی خویش هیچ غم نخورم
فتادگان چنین، هیچگَه نیافتادند
تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن
سگان، به بدسری روزگار معتادند
پروین اعتصامی

آفرین عجب قصیده زیبایی خدا پروین را بیامرزد
اشتباهات زیر موجودند برخی را مطمئنم و برخی را از روی غلط وزنی می گویم:

گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند

مرا به پشت سر افکند حکم چرخ، ز خلق

شگفت نیست گَرَم، دَر به روی نَگشادند

که روز سور، کسی از پی اش فرستادند

ز جور سال و مه ای دوست کس نرست، تمام

سلمان رحمانی جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام خدمت دوستان عزیز
در ادامه ی سفر پرندگان به حکایت طوطی می پردازیم:


حکایت طوطی
طوطی آمد با دهان پُر شِکر
در لباس فستقی با طوق زر
پشه گشته با شه ای از فزّ او
هر کجا سرسبزیی از پرّ او
در سخن گفتن شکرْ ریز آمده
در شکرْ خوردن پگهْ خیز آمده
گفت هر سنگین دل و هر هیچ کس
چون منی را آهنین سازد قفس
من در این زندان آهن مانده باز
ز آرزوی اب خضرم در گداز
خضرِ مرغانم از آنم سبز پوش
بو که دانم کردن آبِ خضر نوش
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمه ی خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سودایی
می روم هر جای چون هر جایی
چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
×××××××××××××××××××
هدهدش گفت ای ز دولت بی نشان
مرد نبود هر که نبود جانْ فشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی درخورد یار آید تو را
آبِ حیوان خواهی و جان دوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد