کلبه درویشان 7

سلام 

سلمان! عمدا کلبه ات تاخیر شد!!! 

دلیلش را خواستی بپرس. 

 

از سلمان و همراهان ممنونیم.

نظرات 183 + ارسال نظر
سلمان رحمانی جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ب.ظ


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خودپرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

سلام
ببخشید بابت تاخیر
چندروزی جایتان خالی مسافرت بودم.

سلمان رحمانی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ


روزی فرشته ای از فرمان خدا سر پیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد . فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد . خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود : من تو را تنبیه نمی کنم ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی . کاری را به تو محول می کنم ، به زمین برو و با ارزش ترین چیز دنیا را برای من بیاور .
فرشته خوشحال از این که فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت .
سالها در روی زمین به دنبال با ارزش ترین چیز دنیا گشت . روزی به یک میدان جنگ رسید ، سرباز جوانی را یافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و حالا در حال مردن بود . فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت بازگشت . خداوند فرمود : به راستی چیزی که تو آوردی با ارزش است . سربازی که زندگی اش را برای کشورش می دهد ، برای من خیلی عزیز است ، ولی برگرد و بیشتربگرد .
فرشته به زمین بازگشت و به جست و جوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها جنگل ها و دشت ها گردش کرد . سر انجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری را دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود . پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آن قدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود . پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود و نفس نفس می زد. در حالی که پرستار نفس های آخرش را می کشید ، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت .و به خداوند گفت : خداوندا ! مطمئنا آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشمندترین چیز در دنیاست .
خداوند پاسخ داد : این نفس چیز با ارزشی است . کسی که زندگی اش را برای دیگران می دهد یقینا از نظر من با ارزش است . ولی برگرد و دوباره بگرد . فرشته برای جست و جوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد . شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود درجنگل یافت مرد به شمشیرو نیزه مجهز بود . او می خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد . مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانواده اش درآن زندگی می کردند رسید . نور از پنجره بیرون می زد . مرد شرور ازاسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را با دقت نگاه کرد . زن جنگلبان را دید که پسرش را می خواباند ، و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد میداد ، شنید . چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد.آیا دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود . چشمان مرد پر از اشک شده بود و همان جا از رفتار و نیت زشت پشیمان شد و توبه کرد .
فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد . خداوند فرمود : این قطره اشک با ارزش ترین چیز دردنیاست ، برای این که اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت راباز میکند.

سلمان رحمانی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

به نام خدا
درود بر استاد گرامی و دوستان شیمیدان عزیز
خدا قوت

سلام خانم الهویی
خیلی خوش آمدید
بازم به ما سر بزنید
یا علی

سلام خانم شمسی
خیلی خوش آمدید
زیبا بود
بازم به ما سر بزنید
در پناه خدا

سلام ماهور گرامی
خیلی خوش آمدی
زیبا بود
بازم به ما سر بزنید
یا علی

آشنا سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ

آرزوهایی که حرام شدند


جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ...... پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

حسین دهقان سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:13 ب.ظ

سلام سلمان جان

باز هم که خجالتمون دادی. من باید افتخار کنم که دوست و همکلاسی مثل تو داشتم و دارم. اونقدرها هم که میگی نیست. خبرت یه کم نیاز به اصلاح داره. فقط آلی تحصیلات تکمیلی رو قبول شدم و آلی و تجزبه بابلسر. همچنین آلی سمنان و تجزیه کرمانشاه.
انشاا... هفته دیگه واسه گرفتن یه سری مدارک از آموزش دانشگاه خدمت میرسم و کلی میحرفیم. اگه قسمت شد دوباره همکلاسی میشیم، اگر هم که نه باز هم هرجا که باشم زیر سایه استاد عزیز و دوستانی چون تو خواهم بود.

یا حق

ماهور سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:11 ب.ظ



*هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در
طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم،
به یاد ویلان می‌افتم ...

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی
هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع
می‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی
جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از
ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو
گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی
جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی
کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند
زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای
متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه
دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟*
*گفتم نه*
*گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !*
*گفت: اصلا عاشق بودی؟*
*گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم،
ویلانجلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر
زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی*





*
هر 60 ثانیه ای رو که با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن
یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد

*
*زندگی کوتاه است، قواعد را بشکن، سریع فراموش کن، به آرامی ببوس، واقعاً عاشق
باش، بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن*

در جواب کامنت دیگرتان که تایید نشد:
چشم!

مرتضی جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
حال و احوالتون چطوره؟
اگه اومدم پیشتون یادم بندازین که یه مطلب خیلی مهمی رو بهتون بگم
بعضی ها که منتظر هم نیستند دیگه واسم هوش و حواس نذاشتند
والا

سلام سلمان جوووون
چطوری گل پسر؟
این موجود ناشناخته داره اون سمتی میاد. هفته پیش که من و منتظر شیرینی قبولیشو گرفتیم.
حسین هم به آرزوش رسید و ما دوتا رو با هم دید
دیدیش شیرینی تو بگیر و جای من هم خالی کن
اگه اینجا مراسم نداشتیم من هم میومدم و چه جمعی میشد جمع سه نفره مان!!!

خوش باشید
یاعلی

سلام
معما طرح می کنی؟

آشنا شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:22 ب.ظ

دخترک شش ساله بود. صورتی سفید و گرد و چشمهایی مشکی و گیرا داشت. با موهایی که از هر دو طرف بالای گوشهایش بسته شده بودند. عاشق ستارهها بود
و هر شب از پنجره اتاقش به آسمان سیاه شب چشم میدوخت و ستارهها را یک به یک نگاه میکرد و به همه ستارهها لبخند میزد.

لبخندی که روی لبهای کوچکش جاری میشد و گونههایش را به سمت بالا میبرد. آن شب مثل شبهای دیگر بود. دخترک با شنیدن دوازدهمین کوکوی ساعت روی دیوار به رختخواب رفت. خواست بخوابد، اما یاد فرشته خواب دیشب و شب قبل از آن افتاد.

با خودش گفت که اگر آن فرشته زیبا را با بالهای سفید و چوبدستی طلاییاش دید، دیگر آرزوی دیدن خدا را نمیکند تا فرشته کمی بیشتر در خوابش بماند. با خودش فکر کرد بهتر است آرزوی یک عروسک بکند و به این امید به خواب رفت. در خواب دوباره آن فرشته را دید که باز هم میخواست یکی از آرزوهایش را برآورده کند. دخترک بیصبرانه گفت: «میخواهم...» اما نتوانست حرفش را تمام کند. دخترک کمی فکر کرد و به فرشته نگاه کرد. فرشته مهربان بود و لبخندهای مهربانانه میزد.

دخترک با دلهره و آرام گفت که آرزوی دیدن خدا را دارد و چشمهایش را بست تا رفتن فرشته را نبیند؛ اما فرشته نرفت و آینهای سفید را که دورش گلهای قرمز با برگهای سبز نقاشی شده بود، به دخترک داد .

دخترک در آینه نگاه کرد.جز صورتش چیزی ندید. به چشمهایش خیره شد. درون چشمهایش نوری درخشید. دخترک خندید و شاد شد. صبح زودتر از زنگ ساعت از خواب برخاست. تمام روز در دلش چیزی میدرخشید که یک آن خنده را از لبهایش برنمیداش


مرتضی یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:28 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه مخصوصا سلمان عزیزم

ایمیل وارده ...

کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است.

کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است.

کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است.

کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.

کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است.

کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است.

کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است.

کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.

کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.

کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است.

کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است.

کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است.

کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.

کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است.

کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است

سلام مرتضی

خیلی قشنگ بود.
لطفا به قسمتهای سانسوووور شده دقت کن و بعدا رعایت کن.

آشنا دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام به آقای رحمانی
حالتون خوبه؟
داستانی رو برای همه بچه های صندوقچه میذارم
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.



ارمز دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ب.ظ

به نام خدا

سلام به اهالی خوب کلبه


مردی روی نیمکتی پارکی نشسته بود و هسته های سیب را میخورد . بغل دستی اش با تعجب به او نگاه کرد بالاخره طاقت نیاورد و پرسید :
- خوردن هسته سیب چه فایده ای دارد؟
- عقل آدم را زیاد می کند .
- واقعا ؟
- میتوانید امتحان کنید . من به شما دو عدد از آنها را به قیمت پنج مارک می فروشم .
- مرد پول را پرداخت و مشغول جویدن هسته های سیب شد . پس از مدتی با لحنی طلبکارانه گفت : شما سرم را کلاه گذاشتید . با این پول میتوانستم چند کیلو سیب بخرم .
- می بینید دارد اثر می کند .

آفرین

زهرا چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:01 ب.ظ

یانور
سلام

روزی مردی، پرسید : نشان جوانمردی چیست؟جوانمردا،بگو تا ما هم مردی مان را جوان مردی کنیم!
جوان مرد گفت: کمترین نشان، آن است که اگر خدا هزار کرامت با برادر تو کند و یکی با تو، تو آن یکی خودت را هم برداری و روی هزارتای برادرت بگذاری!
مرد گفت: وای بر ما که ازمردی تا جوان مردی، هزار گام است و ما هنوز در گام نخستیم.

سلام

ببخشید بابت دیرکرد
دو روز نبودم

ماهور چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ

سلام استاد حالتون خوبه؟
روز پدر رو بهتون تبریک میگم.انشاا... 120 سال زنده باشین.

سلام

ممنون

خدا را شکر

ببخشید بابت دیرکرد
دو روز نبودم

منتظر چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ

هوالحی

سلام آقای رحمانی

خوب هستید؟

چرا کم پیدایید؟

این صندوقچه بدون حضور شما و دوستان دیگه که کم پیدان صفایی نداره
می دونم سرتون شلوغه اما بازم مثل قبل بیایید و ما رو از مطالب زیباتون بهره مند کنید.
باز هم مثل قبل بیایید

یا علی

به نام خدا

سلام

چون پیغامهای هر سری را از آخر جواب می دهم به مشابه این سوال زودتر در کلبه آشنا در پیغام خانم ارمز جواب داده ام.

آزادی فردی یکدیگر را پاسداریم
ممنون
استاد

آشنا شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ق.ظ

سلام به آقای رحمانی گرامی
امیدوارم که حالتون خوب باشه و در پناه حق همیشه موفق باشید.


آدم ها مثل کتاب ها هستند.
بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک.
بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدم ها ترجمه شده اند.
بعضی از آدم ها تجدید چاپ میشوند و بعضی از آدم ها فتوکپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ میشوند و بعضی از آدم ها صفحات رنگی دارند.
بعضی از آدم ها تیتر دارند ، فهرست دارند،
وروی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته ان: حق هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند.
بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند،
و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند.
بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدم ها معلومات علمی هستند.
بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند.
از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت.
بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت.

رحیمی نژاد شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ

به نام خدا
سلام آقای رحمانی
حالتون خوبه؟
فکر کنم شما هم درگیر امتحانها باشید که پیداتون نیست؟!
شما که فکر نکنم شب امتحانی باشید نکنه هستید؟:-)
به هرحال براتون آرزوی موفقیت دارم.

آشنا دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 ب.ظ

نمی دانم، نمی خواهم بدانم، پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد ، به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خوشش را در گلویم سخت بفشارد
وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند ، سکوت مرگبارم را.(دکتر علی شریعتی)

دوری و دوستی پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ق.ظ

تو اکنون شهر علم و اجتهادی ،
تو رب النوع شمشیر و جهادی
، تو خورشیدی شدی در گوشه غار
، بر نور تو شد خورشید و مه تار ،
بتاب و روشنی بخش جهان باش ،
مهین پیغمبر آخر زمان باش .
عید پیامبری رسول خدا مبارک.

آرام جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ق.ظ

سلام، عیدتون مبارک.

یا مولانا! بگیر دستان مرا
کافر شده ام، تازه کن ایمان مرا
پاکم فرما به بیتی از مثنوی ات
خاک قدم رسول کن جان مرا

ناصر حامدی

ماهور یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:57 ق.ظ

سلام آقا رحمانی.خوب هستین؟استاد کجایین؟چرا دیگه نمیاین صندوقچه؟ حالا که ما کلبه دار شدیم شما نمیاین.چه قدمی داشتیم!!!

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در
...زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره
های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنهاست

آشنا دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ب.ظ

وقتی عقیده، عقده خوانده شود،
و نور چراغ در آب ، مهتاب تلقی
و متانت زمین زیر برف یخ می زند
نان از یتیم خانه می دزدیم و می فهمیم که: دزد اشتباه چابی درد است

دوری و دوستی دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ب.ظ

دو ماه از دو افق در دو شب تجلّی کرد
یکی شهنشه دوران، یکی امیر سپاهش
دو گوهر از دو صدف از دو بحر گشت نمایان
یکی چراغ هدایت، یکی معین و گواهش
یکی حسین و یکی ناصر حسین، ابوالفضل
که جان خویش به کربلا بداد به راهش.

اعیاد شعبانیه مبارک.التماس دعا.

ممنون
بر شما نیز مبارک


راستی امین آمده
به کلبه اش سری بزنید
کلبه امین ۶

ممنون

آشنا یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ

انسان بزرگ دارای دو قلب است ، قلبی دردمند و قلبی امیدوار. (جبران خلیل جبران)

دوری و دوستی سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ب.ظ

آفاق منور شده از طلعت ماهی
ماهی که اصیل است و برازنده شاهی
این زاده لیلاست، بود مظهر توحید
ثانیِّ محمد بود این نور الهی.


ولادت زیباترین، بااخلاق ترین، داناترین و رشیدترین جوان تاریخ مبارک.

مرتضی سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ب.ظ

به نام خدا
سلام سلمان جووووون
چطوری پهلووون؟
چه خبر از دیار مسجد سلیمان؟
همه خوبن؟
راستی یادته یه بار گفتم جای من دست پدر و مادرتو ببوس؟
دلم بد جور هواتو کرده، اگه تهرن بودی ردیف می کردم این جمعه با اون موجود رتبه 4 صفا سیتی توپ می رفتیم
هرجا هستی شاد و شنگول باشی
اگه تونستی یه تماس باهام بگیر که چندتا خبر خوش دارم

یا علی
علی علی

آشنا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:16 ب.ظ

آیا سقفی بالای سرت هست؟
نانی برای خوردن
لباسی برای پوشیدن
و ساعتی برای خوابیدن داری؟آری
نامی برای خوانده شدن
کتابی برای آموختن
و دانشی برای یاد دادن داری؟آری
بدنی سلامت برای برداشتن سبد یک پیر زن
سخنی برای شاد کردن یک کودک
دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟آری
لحظه ای برای حس کردن
قلبی برای دوست داشتن
و خدایی برای پرستیدن داری؟آری
پس خوشبختی بسیار خوشبخت.

دوری و دوستی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:39 ب.ظ

ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست
عشق یعنی جان من قربان اوست.

اللهم عجل لولیک الفرج.التماس دعا.

[ بدون نام ] دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ق.ظ

لا فتی الا علی

آنروزها خدا به زمین خیره مانده بود
مبهوت کار این همه آدم که آفرید
هِی با خودش تمام زمین را مرور کرد
هِی روی نقشه های قدیمی ش خط کشید
هی روی نقشه های قدیمی ش فکر کرد
روی قضیه ی هدف خلقت بشر
روی نمونه های غریبی که آفرید
رفتارهای مبهم این خیرهای شر
آن روزها خدا به زمین خیره مانده بود
دنیا عجیب بود و زمین لحظه لحظه شب
دنیا پر از تعصب بی منطقی عجیب
پر بود از صدای رجز خوانی عرب
می سوخت با دو دست خودش هرچه هست را
می گفت –مست- : «باغ و گلستانم آرزوست
این قصه را که دید خدا، بغض کرد و گفت:
« از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
آنقدر بغض توی دلش بود، حد نداشت
افتاد یاد قصه ی ابلیس و نقشه هاش
غمگین نشسته بود خدا توی خانه اش
آهسته گفت زیر لبش:«کاش، کاش، کاش»

یعنی خدای قصه کم آورده بود؟! نه
انگار فکر معجزه ای بود - ناگهان -
می خواست بی مقدمه شق القمر کند
امّا دلش شکست و تو نازل شدی از آن

نازل شدی و آیه ترین اتفاق را
توی کتاب روشن دنیا رقم زدی
ابلیس، مست کار خودش بود، یک تنه
تدبیر چند ساله ی او را به هم زدی

در چشمهات بغض خدا لانه کرده بود
آرام می چکید غمت پای نخل ها
آنروزها خدا به زمین خیره مانده بود
لبخند بود روی لبش، گفت: «لافتی ... »


نیره کاشی



رحیمی نژاد سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ق.ظ

به نام خدا
سلام
استاد از آقای رحمانی (دکتر دوم وبلاگ:-))خبری نیست؟!!
امیدوارم حالشون خوب باشه .
ایشون انسان شایسته ای هستند.

خواجه نصیرالدین طوسی
افسوس که آنچه برده ام باختنی است
بشناخته ها تمام نشناختنی است
برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است


سلام
از خودشان بپرسید!

شازده کوچولو چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:32 ب.ظ

سلام استاد
سلام استاد
چه بی سعادت شدیم این ترم !
نیستین استاد یا من نمی بینمتون!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ه ه ه ه ه ه
تازه شعر جدید گفته بودیم واستون
از همون بی وزناش!
ان شا الله هر جا هستین همه چی واستون خیر باشه

سلام ضرب در ۲
ساعات نوشته شده پشت درب اثاقم هستم
تشریف بیاورید.

شعرتان را هم لطفا بنویسید
ممنون

استاد دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ق.ظ

به نام خدا
سلام سلمان
ممنون از کامنت بسیار به جایت. اما اجازه بده الان به نظرم مناسب نیست.
ممنون

سلمان رحمانی دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ

به نام خدا

درود بر استاد گرامی

استاد یادم رفت که بنویسم صرفا جهت اطلاع!!!
داشتم کلبه ی ۱۱۰ رو می خوندم که به این کامنت برخوردم
گفتم براتون بفرستم
من برای تایید نفرستادم ولی هرجور که شما صلاح می دونید
پیروز و سربلند در پناه خدا
یا علی

سلام
آفرین سلمان آفرین.

سلمان رحمانی دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ

به نام خدا

درود بر استاد گرامی
خدا قوت

با عرض سلام و احترام
اینجانب سلمان رحمانی٬ دانشجوی دکتری شیمی آلی دانشگاه سمنان جهت ادامه فعالیت های اجتماعی-فرهنگی خود در وبلاگ با آدرس aliamoozadeh2.blogsky.com نیاز به داشتن یک کلبه دارم.
از شما مسئول محترم تقاضا دارم امکانات لازم را (کلبه) در اختیار اینجانب قرار دهید.

در صورت موافقت شما، نام کلبه ی مورد نظر، "کلبه درویشان" و متن آن

"باران: تب هر طرف ببارم دارم،
دهقان: تب تا به کی بکارم دارم،
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
هرچه دارم از ندارم دارم!"
باشد.

قبلا از همکاری شما کمال تشکر را دارم.

با سپاس فراوان
پیروز و سربلند در پناه خدا
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد